Masnavi Book 1, Chapter c.149

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

گفت نوح ای سرکشان من من نی‌‌ام من ز جان مرده به جانان می‌‌زی‌‌ام‌‌

(3124)

چون بمردم از حواس بو البشر حق مرا شد سمع و ادراک و بصر

(3125)

چون که من من نیستم این دم ز هوست پیش این دم هر که دم زد کافر اوست‌‌

(3126)

هست اندر نقش این روباه شیر سوی این روبه نشاید شد دلیر

(3127)

گر ز روی صورتش می‌‌نگروی غره‌‌ی شیران از او می‌‌نشنوی‌‌

(3128)

گر نبودی نوح را از حق یدی پس جهانی را چرا بر هم زدی‌‌

(3129)

صد هزاران شیر بود او در تنی او چو آتش بود و عالم خرمنی‌‌

(3130)

چون که خرمن پاس عشر او نداشت او چنان شعله بر آن خرمن گماشت‌‌

(3131)

هر که او در پیش این شیر نهان بی‌‌ادب چون گرگ بگشاید دهان‌‌

(3132)

همچو گرگ آن شیر بردراندش فانتقمنا منهم بر خواندش‌‌

(3133)

زخم یابد همچو گرگ از دست شیر پیش شیر ابله بود کاو شد دلیر

(3134)

کاشکی آن زخم بر تن آمدی تا بدی کایمان و دل سالم بدی‌‌

(3135)

قوتم بگسست چون اینجا رسید چون توانم کرد این سر را پدید

(3136)

همچو آن روبه کم اشکم کنید پیش او روباه بازی کم کنید

(3137)

جمله ما و من به پیش او نهید ملک ملک اوست ملک او را دهید

(3138)

چون فقیر آیید اندر راه راست شیر و صید شیر خود آن شماست‌‌

(3139)

ز آنکه او پاک است و سبحان وصف اوست بی‌‌نیاز است او ز نغز و مغز و پوست‌‌

(3140)

هر شکار و هر کراماتی که هست از برای بندگان آن شه است‌‌

(3141)

نیست شه را طمع بهر خلق ساخت این همه دولت خنک آن کاو شناخت‌‌

(3142)

آن که دولت آفرید و دو سرا ملک دولتها چه کار آید و را

(3143)

پیش سبحان بس نگه دارید دل تا نگردید از گمان بد خجل‌‌

(3144)

کاو ببیند سر و فکر و جستجو همچو اندر شیر خالص تار مو

(3145)

آن که او بی‌‌نقش ساده سینه شد نقشهای غیب را آیینه شد

(3146)

سر ما را بی‌‌گمان موقن شود ز آن که مومن آینه‌‌ی مومن شود

(3147)

چون زند او نقد ما را بر محک پس یقین را باز داند او ز شک‌‌

(3148)

چون شود جانش محک نقدها پس ببیند قلب را و قلب را

(3149)