Masnavi Book 1, Chapter c.29
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست گفت ما چون گفتن اغیار نیست
(595)
اشک دیدهست از فراق تو دوان آه آه است از میان جان روان
(596)
طفل با دایه نه استیزد و لیک گرید او گر چه نه بد داند نه نیک
(597)
ما چون چنگیم و تو زخمه میزنی زاری از ما نی تو زاری میکنی
(598)
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
(599)
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست ای خوش صفات
(600)
ما که باشیم ای تو ما را جان جان تا که ما باشیم با تو در میان
(601)
ما عدمهاییم و هستیهای ما تو وجود مطلقی فانی نما
(602)
ما همه شیران ولی شیر علم حملهشان از باد باشد دمبهدم
(603)
حمله شان پیدا و ناپیداست باد آن که ناپیداست هرگز کم مباد
(604)
باد ما و بود ما از داد تست هستی ما جمله از ایجاد تست
(605)
لذت هستی نمودی نیست را عاشق خود کرده بودی نیست را
(606)
لذت انعام خود را وامگیر نقل و باده و جام خود را وامگیر
(607)
ور بگیری کیت جستجو کند نقش با نقاش چون نیرو کند
(608)
منگر اندر ما، مکن در ما نظر اندر اکرام و سخای خود نگر
(609)
ما نبودیم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفتهی ما میشنود
(610)
نقش باشد پیش نقاش و قلم عاجز و بسته چو کودک در شکم
(611)
پیش قدرت خلق جمله بارگه عاجزان چون پیش سوزن کارگه
(612)
گاه نقشش دیو و گه آدم کند گاه نقشش شادی و گه غم کند
(613)
دست نه تا دست جنباند به دفع نطق نه تا دم زند در ضر و نفع
(614)
تو ز قرآن باز خوان تفسیر بیت گفت ایزد ما رميت إذ رمیت
(615)
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست ما کمان و تیر اندازش خداست
(616)
این نه جبر این معنی جباری است ذکر جباری برای زاری است
(617)
زاری ما شد دلیل اضطرار خجلت ما شد دلیل اختیار
(618)
گر نبودی اختیار این شرم چیست وین دریغ و خجلت و آزرم چیست
(619)
زجر استادان و شاگردان چراست خاطر از تدبیرها گردان چراست
(620)
ور تو گویی غافل است از جبر او ماه حق پنهان کند در ابر رو
(621)
هست این را خوش جواب ار بشنوی بگذری از کفر و در دین بگروی
(622)
حسرت و زاری گه بیماری است وقت بیماری همه بیداری است
(623)
آن زمان که میشوی بیمار تو میکنی از جرم استغفار تو
(624)
مینماید بر تو زشتی گنه میکنی نیت که باز آیم به ره
(625)
عهد و پیمان میکنی که بعد از این جز که طاعت نبودم کار گزین
(626)
پس یقین گشت این که بیماری ترا میببخشد هوش و بیداری ترا
(627)
پس بدان این اصل را ای اصل جو هر که را درد است او برده ست بو
(628)
هر که او بیدارتر پر دردتر هر که او آگاهتر رخ زردتر
(629)
گر ز جبرش آگهی زاریت کو بینش زنجیر جباریت کو
(630)
بسته در زنجیر چون شادی کند کی اسیر حبس آزادی کند
(631)
ور تو میبینی که پایت بستهاند بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
(632)
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان ز آن که نبود طبع و خوی عاجز آن
(633)
چون تو جبر او نمیبینی مگو ور همیبینی نشان دید کو
(634)
در هر آن کاری که میل استت بدان قدرت خود را همیبینی عیان
(635)
و اندر آن کاری که میلت نیست و خواست خویش را جبری کنی کاین از خداست
(636)
انبیا در کار دنیا جبریاند کافران در کار عقبی جبریاند
(637)
انبیا را کار عقبی اختیار جاهلان را کار دنیا اختیار
(638)
ز آن که هر مرغی به سوی جنس خویش میپرد او در پس و جان پیش پیش
(639)
کافران چون جنس سجین آمدند سجن دنیا را خوش آیین آمدند
(640)
انبیا چون جنس علیین بدند سوی علیین جان و دل شدند
(641)
این سخن پایان ندارد لیک ما باز گوییم آن تمامی قصه را
(642)