Masnavi Book 3, Chapter c.104
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
یادم آمد آن حکایت کان فقیر روز و شب میکرد افغان و نفیر
(2306)
وز خدا میخواست روزی حلال بی شکار و رنج و کسب و انتقال
(2307)
پیش ازین گفتیم بعضی حال او لیک تعویق آمد و شد پنجتو
(2308)
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت
(2309)
صاحب گاوش بدید و گفت هین ای بظلمت گاو من گشته رهین
(2310)
هین چراکشتی بگو گاو مرا ابله طرار انصاف اندر آ
(2311)
گفت من روزی ز حق میخواستم قبله را از لابه میآراستم
(2312)
آن دعای کهنهام شد مستجاب روزی من بود کشتم نک جواب
(2313)
او ز خشم آمد گریبانش گرفت چند مشتی زد به رویش ناشکفت
(2314)