Masnavi Book 1, Chapter c.109

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

باز گرد و حال مطرب گوش دار ز آن که عاجز گشت مطرب ز انتظار

(2161)

بانگ آمد مر عمر را کای عمر بنده‌‌ی ما را ز حاجت باز خر

(2162)

بنده‌‌ای داریم خاص و محترم سوی گورستان تو رنجه کن قدم‌‌

(2163)

ای عمر برجه ز بیت المال عام هفت صد دینار در کف نه تمام‌‌

(2164)

پیش او بر کای تو ما را اختیار این قدر بستان کنون معذور دار

(2165)

این قدر از بهر ابریشم بها خرج کن چون خرج شد اینجا بیا

(2166)

پس عمر ز آن هیبت آواز جست تا میان را بهر این خدمت ببست‌‌

(2167)

سوی گورستان عمر بنهاد رو در بغل همیان دوان در جستجو

(2168)

گرد گورستان دوانه شد بسی غیر آن پیر او ندید آن جا کسی‌‌

(2169)

گفت این نبود دگر باره دوید مانده گشت و غیر آن پیر او ندید

(2170)

گفت حق فرمود ما را بنده‌‌ای است صافی و شایسته و فرخنده‌‌ای است‌‌

(2171)

پیر چنگی کی بود خاص خدا حبذا ای سر پنهان حبذا

(2172)

بار دیگر گرد گورستان بگشت همچو آن شیر شکاری گرد دشت‌‌

(2173)

چون یقین گشتش که غیر پیر نیست گفت در ظلمت دل روشن بسی است‌‌

(2174)

آمد او با صد ادب آن جا نشست بر عمر عطسه فتاد و پیر جست‌‌

(2175)

مر عمر را دید و ماند اندر شگفت عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت‌‌

(2176)

گفت در باطن خدایا از تو داد محتسب بر پیرکی چنگی فتاد

(2177)

چون نظر اندر رخ آن پیر کرد دید او را شرمسار و روی زرد

(2178)

پس عمر گفتش مترس از من مرم کت بشارتها ز حق آورده‌‌ام‌‌

(2179)

چند یزدان مدحت خوی تو کرد تا عمر را عاشق روی تو کرد

(2180)

پیش من بنشین و مهجوری مساز تا به گوشت گویم از اقبال راز

(2181)

حق سلامت می‌‌کند می‌‌پرسدت چونی از رنج و غمان بی‌‌حدت‌‌

(2182)

نک قراضه‌‌ی چند ابریشم بها خرج کن این را و باز اینجا بیا

(2183)

پیر لرزان گشت چون این را شنید دست می‌‌خایید و بر خود می‌‌تپید

(2184)

بانگ می‌‌زد کای خدای بی‌‌نظیر بس که از شرم آب شد بی‌‌چاره پیر

(2185)

چون بسی بگریست و از حد رفت درد چنگ را زد بر زمین و خرد کرد

(2186)

گفت ای بوده حجابم از اله ای مرا تو راه زن از شاه راه‌‌

(2187)

ای بخورده خون من هفتاد سال ای ز تو رویم سیه پیش کمال‌‌

(2188)

ای خدای با عطای با وفا رحم کن بر عمر رفته در جفا

(2189)

داد حق عمری که هر روزی از آن کس نداند قیمت آن در جهان‌‌

(2190)

خرج کردم عمر خود را دم‌‌به‌‌دم در دمیدم جمله را در زیر و بم‌‌

(2191)

آه کز یاد ره و پرده‌‌ی عراق رفت از یادم دم تلخ فراق‌‌

(2192)

وای کز تری زیر افکند خرد خشک شد کشت دل من دل بمرد

(2193)

وای کز آواز این بیست و چهار کاروان بگذشت و بی‌‌گه شد نهار

(2194)

ای خدا فریاد زین فریادخواه داد خواهم نه ز کس زین داد خواه‌‌

(2195)

داد خود از کس نیابم جز مگر ز آن که او از من به من نزدیکتر

(2196)

کاین منی از وی رسد دم دم مرا پس و را بینم چو این شد کم مرا

(2197)

همچو آن کاو با تو باشد زر شمر سوی او داری نه سوی خود نظر

(2198)