Masnavi Book 1, Chapter c.120

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

زن چو دید او را که تند و توسن است گشت گریان گریه خود دام زن است‌‌

(2394)

گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم‌‌

(2395)

زن در آمد از طریق نیستی گفت من خاک شمایم نه ستی‌‌

(2396)

جسم و جان و هر چه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست‌‌

(2397)

گر ز درویشی دلم از صبر جست بهر خویشم نیست آن بهر تو است‌‌

(2398)

تو مرا در دردها بودی دوا من نمی‌‌خواهم که باشی بی‌‌نوا

(2399)

جان تو کز بهر خویشم نیست این از برای تستم این ناله و حنین‌‌

(2400)

خویش من و الله که بهر خویش تو هر نفس خواهد که میرد پیش تو

(2401)

کاش جانت کش روان من فدی از ضمیر جان من واقف بدی‌‌

(2402)

چون تو با من این چنین بودی به ظن هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن‌‌

(2403)

خاک را بر سیم و زر کردیم چون تو چنینی با من ای جان را سکون‌‌

(2404)

تو که در جان و دلم جا می‌‌کنی زین قدر از من تبرا می‌‌کنی‌‌

(2405)

تو تبرا کن که هستت دستگاه ای تبرای ترا جان عذر خواه‌‌

(2406)

یاد می‌‌کن آن زمانی را که من چون صنم بودم تو بودی چون شمن‌‌

(2407)

بنده بر وفق تو دل افروخته ست هر چه گویی پخت گوید سوخته ست‌‌

(2408)

من سپاناخ تو با هر چم پزی یا ترش با یا که شیرین می‌‌سزی‌‌

(2409)

کفر گفتم نک به ایمان آمدم پیش حکمت از سر جان آمدم‌‌

(2410)

خوی شاهانه‌‌ی ترا نشناختم پیش تو گستاخ خر در تاختم‌‌

(2411)

چون ز عفو تو چراغی ساختم توبه کردم اعتراض انداختم‌‌

(2412)

می‌‌نهم پیش تو شمشیر و کفن می‌‌کشم پیش تو گردن را بزن‌‌

(2413)

از فراق تلخ می‌‌گویی سخن هر چه خواهی کن و لیکن این مکن‌‌

(2414)

در تو از من عذر خواهی هست سر با تو بی‌‌من او شفیعی مستمر

(2415)

عذر خواهم در درونت خلق تست ز اعتماد او دل من جرم جست‌‌

(2416)

رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین ای که خلقت به ز صد من انگبین‌‌

(2417)

زین نسق می‌‌گفت با لطف و گشاد در میانه گریه‌‌ای بر وی فتاد

(2418)

گریه چون از حد گذشت و های های زو که بی‌‌گریه بد او خود دل ربای‌‌

(2419)

شد از آن باران یکی برقی پدید زد شراری در دل مرد وحید

(2420)

آن که بنده‌‌ی روی خوبش بود مرد چون بود چون بندگی آغاز کرد

(2421)

آن که از کبرش دلت لرزان بود چون شوی چون پیش تو گریان شود

(2422)

آن که از نازش دل و جان خون بود چون که آید در نیاز او چون بود

(2423)

آن که در جور و جفایش دام ماست عذر ما چه بود چو او در عذر خاست‌‌

(2424)

زين للناس حق آراسته ست ز آن چه حق آراست چون دانند جست‌‌

(2425)

چون پی یسکن الیهاش آفرید کی تواند آدم از حوا برید

(2426)

رستم زال ار بود وز حمزه بیش هست در فرمان اسیر زال خویش‌‌

(2427)

آن که عالم مست گفتش آمدی کلمینی یا حمیراء می‌‌زدی‌‌

(2428)

آب غالب شد بر آتش از نهیب آتشش جوشد چو باشد در حجاب‌‌

(2429)

چون که دیگی حایل آید هر دو را نیست کرد آن آب را کردش هوا

(2430)

ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی باطنا مغلوب و زن را طالبی‌‌

(2431)

این چنین خاصیتی در آدمی است مهر حیوان را کم است آن از کمی است‌‌

(2432)