Masnavi Book 1, Chapter c.151
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
آمد از آفاق یار مهربان یوسف صدیق را شد میهمان
(3157)
کآشنا بودند وقت کودکی بر وسادهی آشنایی متکی
(3158)
یاد دادش جور اخوان و حسد گفت کان زنجیر بود و ما اسد
(3159)
عار نبود شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله
(3160)
شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیر سازان میر بود
(3161)
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه گفت همچون در محاق و کاست ماه
(3162)
در محاق ار ماه نو گردد دو تا نی در آخر بدر گردد بر سما
(3163)
گر چه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و بیند بلند
(3164)
گندمی را زیر خاک انداختند پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
(3165)
بار دیگر کوفتندش ز آسیا قیمتش افزود و نان شد جان فزا
(3166)
باز نان را زیر دندان کوفتند گشت عقل و جان و فهم هوشمند
(3167)
باز آن جان چون که محو عشق گشت يعجب الزراع آمد بعد کشت
(3168)
این سخن پایان ندارد باز گرد تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
(3169)
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان هین چه آوردی تو ما را ارمغان
(3170)
بر در یاران تهی دست ای فتی هست چون بیگندمی در آسیا
(3171)
حق تعالی خلق را گوید به حشر ارمغان کو از برای روز نشر
(3172)
جئتمونا و فرادی بینوا هم بدان سان که خلقناکم کذا
(3173)
هین چه آوردید دست آویز را ارمغانی روز رستاخیز را
(3174)
یا امید باز گشتنتان نبود وعدهی امروز باطلتان نمود
(3175)
وعدهی مهمانیاش را منکری پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
(3176)
ور نهای منکر چنین دست تهی در در آن دوست چون پا مینهی
(3177)
اندکی صرفه بکن از خواب و خور ارمغان بهر ملاقاتش ببر
(3178)
شو قلیل النوم مما یهجعون باش در اسحار از یستغفرون
(3179)
اندکی جنبش بکن همچون جنین تا ببخشندت حواس نور بین
(3180)
وز جهان چون رحم بیرون روی از زمین در عرصهی واسع شوی
(3181)
آن که ارض الله واسع گفتهاند عرصهای دان کانبیا در رفتهاند
(3182)
دل نگردد تنگ ز آن عرصهی فراخ نخل تر آن جا نگردد خشک شاخ
(3183)
حاملی تو مر حواست را کنون کند و مانده میشوی و سر نگون
(3184)
چون که محمولی نه حامل وقت خواب ماندگی رفت و شدی بیرنج و تاب
(3185)
چاشنیی دان تو حال خواب را پیش محمولی حال اولیا
(3186)
اولیا اصحاب کهفند ای عنود در قیام و در تقلب هم رقود
(3187)
میکشدشان بیتکلف در فعال بیخبر ذات الیمین ذات الشمال
(3188)
چیست آن ذات الیمین فعل حسن چیست آن ذات الشمال اشغال تن
(3189)
میرود این هر دو کار از انبیا بیخبر زین هر دو ایشان چون صدا
(3190)
گر صدایت بشنواند خیر و شر ذات کوه از هر دو باشد بیخبر
(3191)