Masnavi Book 1, Chapter c.152
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
گفت یوسف هین بیاور ارمغان او ز شرم این تقاضا زد فغان
(3192)
گفت من چند ارمغان جستم ترا ارمغانی در نظر نامد مرا
(3193)
حبهای را جانب کان چون برم قطرهای را سوی عمان چون برم
(3194)
زیره را من سوی کرمان آورم گر به پیش تو دل و جان آورم
(3195)
نیست تخمی کاندر این انبار نیست غیر حسن تو که آن را یار نیست
(3196)
لایق آن دیدم که من آیینهای پیش تو آرم چو نور سینهای
(3197)
تا ببینی روی خوب خود در آن ای تو چون خورشید شمع آسمان
(3198)
آینه آوردمت ای روشنی تا چو بینی روی خود یادم کنی
(3199)
آینه بیرون کشید او از بغل خوب را آیینه باشد مشتغل
(3200)
آینهی هستی چه باشد نیستی نیستی بر گر تو ابله نیستی
(3201)
هستی اندر نیستی بتوان نمود مال داران بر فقیر آرند جود
(3202)
آینهی صافی نان خود گرسنه ست سوخته هم آینهی آتش زنه ست
(3203)
نیستی و نقص هر جایی که خاست آینهی خوبی جملهی پیشههاست
(3204)
چون که جامه چست و دوزیده بود مظهر فرهنگ درزی چون شود
(3205)
ناتراشیده همیباید جذوع تا دروگر اصل سازد یا فروع
(3206)
خواجهی اشکسته بند آن جا رود که در آن جا پای اشکسته بود
(3207)
کی شود چون نیست رنجور نزار آن جمال صنعت طب آشکار
(3208)
خواری و دونی مسها بر ملا گر نباشد کی نماید کیمیا
(3209)
نقصها آیینهی وصف کمال و آن حقارت آینهی عز و جلال
(3210)
ز آن که ضد را ضد کند پیدا یقین ز آن که با سرکه پدید است انگبین
(3211)
هر که نقص خویش را دید و شناخت اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
(3212)
ز آن نمیپرد به سوی ذو الجلال کاو گمانی میبرد خود را کمال
(3213)
علتی بدتر ز پندار کمال نیست اندر جان تو ای ذو دلال
(3214)
از دل و از دیدهات بس خون رود تا ز تو این معجبی بیرون رود
(3215)
علت ابلیس انا خیری بده ست وین مرض در نفس هر مخلوق هست
(3216)
گر چه خود را بس شکسته بیند او آب صافی دان و سرگین زیر جو
(3217)
چون بشوراند ترا در امتحان آب سرگین رنگ گردد در زمان
(3218)
در تگ جو هست سرگین ای فتی گر چه جو صافی نماید مر ترا
(3219)
هست پیر راه دان پر فطن باغهای نفس کل را جوی کن
(3220)
جوی خود را کی تواند پاک کرد نافع از علم خدا شد علم مرد
(3221)
کی تراشد تیغ دستهی خویش را رو به جراحی سپار این ریش را
(3222)
بر سر هر ریش جمع آمد مگس تا نبیند قبح ریش خویش کس
(3223)
آن مگس اندیشهها و آن مال تو ریش تو آن ظلمت احوال تو
(3224)
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر آن زمان ساکن شود درد و نفیر
(3225)
تا که پندارد که صحت یافته ست پرتو مرهم بر آن جا تافته ست
(3226)
هین ز مرهم سر مکش ای پشت ریش و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
(3227)