Masnavi Book 1, Chapter c.16
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام
(371)
در درون سینه مهرش کاشتند نایب عیساش میپنداشتند
(372)
او به سر دجال یک چشم لعین ای خدا فریادرس نعم المعین
(373)
صد هزاران دام و دانه ست ای خدا ما چو مرغان حریص بینوا
(374)
دمبهدم ما بستهی دام نویم هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
(375)
میرهانی هر دمی ما را و باز سوی دامی میرویم ای بینیاز
(376)
ما در این انبار گندم میکنیم گندم جمع آمده گم میکنیم
(377)
مینیندیشیم آخر ما به هوش کین خلل در گندم است از مکر موش
(378)
موش تا انبار ما حفره زده ست وز فنش انبار ما ویران شده ست
(379)
اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمع گندم جوش کن
(380)
بشنو از اخبار آن صدر الصدور لا صلاة تم الا بالحضور
(381)
گر نه موشی دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله کجاست
(382)
ریزه ریزه صدق هر روزه چرا جمع میناید در این انبار ما
(383)
بس ستارهی آتش از آهن جهید و ان دل سوزیده پذرفت و کشید
(384)
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان مینهد انگشت بر استارگان
(385)
میکشد استارگان را یک به یک تا که نفروزد چراغی از فلک
(386)
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم
(387)
هر شبی از دام تن ارواح را میرهانی میکنی الواح را
(388)
میرهند ارواح هر شب زین قفس فارغان، نه حاکم و محکوم کس
(389)
شب ز زندان بیخبر زندانیان شب ز دولت بیخبر سلطانیان
(390)
نه غم و اندیشهی سود و زیان نه خیال این فلان و آن فلان
(391)
حال عارف این بود بیخواب هم گفت ایزد هم رقود زین مرم
(392)
خفته از احوال دنیا روز و شب چون قلم در پنجهی تقلیب رب
(393)
آن که او پنجه نبیند در رقم فعل پندارد به جنبش از قلم
(394)
شمهای زین حال عارف وانمود خلق را هم خواب حسی در ربود
(395)
رفته در صحرای بیچون جانشان روحشان آسوده و ابدانشان
(396)
وز صفیری باز دام اندر کشی جمله را در داد و در داور کشی
(397)
فالق الإصباح اسرافیلوار جمله را در صورت آرد ز ان دیار
(398)
روحهای منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند
(399)
اسب جانها را کند عاری ز زین سر النوم اخ الموت است این
(400)
لیک بهر آن که روز آیند باز بر نهد بر پایشان بند دراز
(401)
تا که روزش واکشد ز ان مرغزار وز چراگاه آردش در زیر بار
(402)
کاش چون اصحاب کهف این روح را حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
(403)
تا از این طوفان بیداری و هوش وارهیدی این ضمیر چشم و گوش
(404)
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان پهلوی تو پیش تو هست این زمان
(405)
غار با او یار با او در سرود مهر بر چشم است و بر گوشت چه سود
(406)