Masnavi Book 1, Chapter c.50
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
زاد مردی چاشتگاهی در رسید در سرا عدل سلیمان در دوید
(956)
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود
(957)
گفت عزراییل در من این چنین یک نظر انداخت پر از خشم و کین
(958)
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه گفت فرما باد را ای جان پناه
(959)
تا مرا ز ینجا به هندستان برد بو که بنده کان طرف شد جان برد
(960)
نک ز درویشی گریزانند خلق لقمهی حرص و امل ز آنند خلق
(961)
ترس درویشی مثال آن هراس حرص و کوشش را تو هندستان شناس
(962)
باد را فرمود تا او را شتاب برد سوی قعر هندستان بر آب
(963)
روز دیگر وقت دیوان و لقا پس سلیمان گفت عزراییل را
(964)
کان مسلمان را بخشم از چه چنان بنگریدی تا شد آواره ز خان
(965)
گفت من از خشم کی کردم نظر از تعجب دیدمش در رهگذر
(966)
که مرا فرمود حق که امروز هان جان او را تو به هندستان ستان
(967)
از عجب گفتم گر او را صد پر است او به هندستان شدن دور اندر است
(968)
تو همه کار جهان را همچنین کن قیاس و چشم بگشا و ببین
(969)
از که بگریزیم از خود ای محال از که برباییم از حق ای وبال
(970)