Masnavi Book 1, Chapter c.63

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

در شدن خرگوش بس تاخیر کرد مکر را با خویشتن تقریر کرد

(1107)

در ره آمد بعد تاخیر دراز تا به گوش شیر گوید یک دو راز

(1108)

تا چه عالمهاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل‌‌

(1109)

صورت ما اندر این بحر عذاب می‌‌دود چون کاسه‌‌ها بر روی آب‌‌

(1110)

تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چون که پر شد طشت در وی غرق گشت‌‌

(1111)

عقل پنهان است و ظاهر عالمی صورت ما موج یا از وی نمی‌‌

(1112)

هر چه صورت می وسیلت سازدش ز آن وسیلت بحر دور اندازدش‌‌

(1113)

تا نبیند دل دهنده‌‌ی راز را تا نبیند تیر دور انداز را

(1114)

اسب خود را یاوه داند وز ستیز می‌‌دواند اسب خود در راه تیز

(1115)

اسب خود را یاوه داند آن جواد و اسب خود او را کشان کرده چو باد

(1116)

در فغان و جستجو آن خیره‌‌سر هر طرف پرسان و جویان دربدر

(1117)

کان که دزدید اسب ما را کو و کیست این که زیر ران تست ای خواجه چیست‌‌

(1118)

آری این اسب است لیک این اسب کو با خود آ ای شهسوار اسب جو

(1119)

جان ز پیدایی و نزدیکی است گم چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم‌‌

(1120)

کی ببینی سرخ و سبز و فور را تا نبینی پیش از این سه نور را

(1121)

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو شد ز نور آن رنگها رو پوش تو

(1122)

چون که شب آن رنگها مستور بود پس بدیدی دید رنگ از نور بود

(1123)

نیست دید رنگ بی‌‌نور برون همچنین رنگ خیال اندرون‌‌

(1124)

این برون از آفتاب و از سها و اندرون از عکس انوار علی‌‌

(1125)

نور نور چشم خود نور دل است نور چشم از نور دلها حاصل است‌‌

(1126)

باز نور نور دل نور خداست کاو ز نور عقل و حس پاک و جداست‌‌

(1127)

شب نبد نوری ندیدی رنگها پس به ضد نور پیدا شد ترا

(1128)

دیدن نور است آن گه دید رنگ وین به ضد نور دانی بی‌‌درنگ‌‌

(1129)

رنج و غم را حق پی آن آفرید تا بدین ضد خوش دلی آید پدید

(1130)

پس نهانیها به ضد پیدا شود چون که حق را نیست ضد پنهان بود

(1131)

که نظر بر نور بود آن گه به رنگ ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ‌‌

(1132)

پس به ضد نور دانستی تو نور ضد ضد را می‌‌نماید در صدور

(1133)

نور حق را نیست ضدی در وجود تا به ضد او را توان پیدا نمود

(1134)

لاجرم أبصارنا لا تدرکه و هو یدرک بین تو از موسی و که‌‌

(1135)

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان‌‌

(1136)

این سخن و آواز از اندیشه خاست تو ندانی بحر اندیشه کجاست‌‌

(1137)

لیک چون موج سخن دیدی لطیف بحر آن دانی که باشد هم شریف‌‌

(1138)

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت از سخن و آواز او صورت بساخت‌‌

(1139)

از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد

(1140)

صورت از بی‌‌صورتی آمد برون باز شد که إنا إليه راجعون‌‌

(1141)

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است مصطفی فرمود دنیا ساعتی است‌‌

(1142)

فکر ما تیری است از هو در هوا در هوا کی پاید آید تا خدا

(1143)

هر نفس نو می‌‌شود دنیا و ما بی‌‌خبر از نو شدن اندر بقا

(1144)

عمر همچون جوی نو نو می‌‌رسد مستمری می‌‌نماید در جسد

(1145)

آن ز تیری مستمر شکل آمده ست چون شرر کش تیز جنبانی به دست‌‌

(1146)

شاخ آتش را بجنبانی به ساز در نظر آتش نماید بس دراز

(1147)

این درازی مدت از تیزی صنع می‌‌نماید سرعت انگیزی صنع‌‌

(1148)

طالب این سر اگر علامه‌‌ای است نک حسام الدین که سامی نامه‌‌ای است‌‌

(1149)