Masnavi Book 1, Chapter c.71
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
چون که نزد چاه آمد شیر دید کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
(1263)
گفت پا واپس کشیدی تو چرا پای را واپس مکش پیش اندر آ
(1264)
گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت
(1265)
رنگ رویم را نمیبینی چو زر ز اندرون خود میدهد رنگم خبر
(1266)
حق چو سیما را معرف خوانده است چشم عارف سوی سیما مانده است
(1267)
رنگ و بو غماز آمد چون جرس از فرس آگه کند بانگ فرس
(1268)
بانگ هر چیزی رساند زو خبر تا بدانی بانگ خر از بانگ در
(1269)
گفت پیغمبر به تمییز کسان مرء مخفی لدی طی اللسان
(1270)
رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم کن مهر من در دل نشان
(1271)
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر بانگ روی زرد باشد صبر و نکر
(1272)
در من آمد آن که دست و پا برد رنگ رو و قوت و سیما برد
(1273)
آن که در هر چه در آید بشکند هر درخت از بیخ و بن او بر کند
(1274)
در من آمد آن که از وی گشت مات آدمی و جانور جامد نبات
(1275)
این خود اجزایند کلیات از او زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
(1276)
تا جهان گه صابر است و گه شکور بوستان گه حله پوشد گاه عور
(1277)
آفتابی کاو بر آید نارگون ساعتی دیگر شود او سر نگون
(1278)
اختران تافته بر چار طاق لحظه لحظه مبتلای احتراق
(1279)
ماه کاو افزود ز اختر در جمال شد ز رنج دق او همچون خیال
(1280)
این زمین با سکون با ادب اندر آرد زلزلهش در لرز تب
(1281)
ای بسا که زین بلای مردهریگ گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
(1282)
این هوا با روح آمد مقترن چون قضا آید وبا گشت و عفن
(1283)
آب خوش کاو روح را همشیره شد در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
(1284)
آتشی کاو باد دارد در بروت هم یکی بادی بر او خواند یموت
(1285)
حال دریا ز اضطراب و جوش او فهم کن تبدیلهای هوش او
(1286)
چرخ سر گردان که اندر جستجوست حال او چون حال فرزندان اوست
(1287)
گه حضیض و گه میانه گاه اوج اندر او از سعد و نحسی فوج فوج
(1288)
از خود ای جزوی ز کلها مختلط فهم میکن حالت هر منبسط
(1289)
چون که کلیات را رنج است و درد جزو ایشان چون نباشد روی زرد
(1290)
خاصه جزوی کاو ز اضداد است جمع ز آب و خاک و آتش و باد است جمع
(1291)
این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب کاین میش دل در گرگ بست
(1292)
زندگانی آشتی ضدهاست مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست
(1293)
لطف حق این شیر را و گور را الف داده ست این دو ضد دور را
(1294)
چون جهان رنجور و زندانی بود چه عجب رنجور اگر فانی بود
(1295)
خواند بر شیر او از این رو پندها گفت من پس ماندهام زین بندها
(1296)