Masnavi Book 2, Chapter c.1
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد
(1)
تا نزاید بخت تو فرزند نو خون، نگردد شیر شیرین خوش شنو
(2)
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان باز گردانید ز اوج آسمان
(3)
چون به معراج حقایق رفته بود بیبهارش غنچهها نشکفته بود
(4)
چون ز دریا سوی ساحل باز گشت چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
(5)
مثنوی که صیقل ارواح بود باز گشتش روز استفتاح بود
(6)
مطلع تاریخ این سودا و سود سال اندر ششصد و شصت و دو بود
(7)
بلبلی ز ینجا برفت و باز گشت بهر صید این معانی باز گشت
(8)
ساعد شه مسکن این باز باد تا ابد بر خلق این در باز باد
(9)
آفت این در هوا و شهوت است ور نه اینجا شربت اندر شربت است
(10)
این دهان بر بند تا بینی عیان چشم بند آن جهان حلق و دهان
(11)
ای دهان تو خود دهانهی دوزخی وی جهان تو بر مثال برزخی
(12)
نور باقی پهلوی دنیای دون شیر صافی پهلوی جوهای خون
(13)
چون در او گامی زنی بیاحتیاط شیر تو خون میشود از اختلاط
(14)
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس شد فراق صدر جنت طوق نفس
(15)
همچو دیو از وی فرشته میگریخت بهر نانی چند آب چشم ریخت
(16)
گر چه یک مو بد گنه کاو جسته بود لیک آن مو در دو دیده رسته بود
(17)
بود آدم دیدهی نور قدیم موی در دیده بود کوه عظیم
(18)
گر در آن آدم بکردی مشورت در پشیمانی نگفتی معذرت
(19)
ز آن که با عقلی چو عقلی جفت شد مانع بد فعلی و بد گفت شد
(20)
نفس با نفس دگر چون یار شد عقل جزوی عاطل و بیکار شد
(21)
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی زیر سایهی یار خورشیدی شوی
(22)
رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان کردی خدا یار تو بود
(23)
آن که در خلوت نظر بر دوخته ست آخر آن را هم ز یار آموخته ست
(24)
خلوت از اغیار باید نه ز یار پوستین بهر دی آمد نه بهار
(25)
عقل با عقل دگر دو تا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود
(26)
نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
(27)
یار چشم تست ای مرد شکار از خس و خاشاک او را پاک دار
(28)
هین به جاروب زبان گردی مکن چشم را از خس ره آوردی مکن
(29)
چون که مومن آینهی مومن بود روی او ز آلودگی ایمن بود
(30)
یار آیینه ست جان را در حزن در رخ آیینهای جان دم مزن
(31)
تا نپوشد روی خود را در دمت دم فرو خوردن بباید هر دمت
(32)
کم ز خاکی چون که خاکی یار یافت از بهاری صد هزار انوار یافت
(33)
آن درختی کاو شود با یار جفت از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(34)
در خزان چون دید او یار خلاف در کشید او رو و سر زیر لحاف
(35)
گفت یار بد بلا آشفتن است چون که او آمد طریقم خفتن است
(36)
پس بخسبم باشم از اصحاب کهف به ز دقیانوس باشد خواب کهف
(37)
یقظه شان مصروف دقیانوس بود خوابشان سرمایهی ناموس بود
(38)
خواب بیداری ست چون با دانش است وای بیداری که با نادان نشست
(39)
چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند
(40)
ز آنکه بیگلزار بلبل خامش است غیبت خورشید بیداری کش است
(41)
آفتابا ترک این گلشن کنی تا که تحت الارض را روشن کنی
(42)
آفتاب معرفت را نقل نیست مشرق او غیر جان و عقل نیست
(43)
خاصه خورشید کمالی کان سری ست روز و شب کردار او روشنگری ست
(44)
مطلع شمس آی گر اسکندری بعد از آن هر جا روی نیکوفری
(45)
بعد از آن هر جا روی مشرق شود شرقها بر مغربت عاشق شود
(46)
حس خفاشت سوی مغرب دوان حس در پاشت سوی مشرق روان
(47)
راه حس راه خران است ای سوار ای خران را تو مزاحم شرم دار
(48)
پنج حسی هست جز این پنج حس آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
(49)
اندر آن بازار کایشان ماهرند حس مس را چون حس زر کی خرند
(50)
حس ابدان قوت ظلمت میخورد حس جان از آفتابی میچرد
(51)
ای ببرده رخت حسها سوی غیب دست چون موسی برون آور ز جیب
(52)
ای صفاتت آفتاب معرفت و آفتاب چرخ بند یک صفت
(53)
گاه خورشید و گهی دریا شوی گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
(54)
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش ای فزون از وهمها و ز بیش بیش
(55)
روح با علم است و با عقل است یار روح را با تازی و ترکی چه کار
(56)
از تو ای بینقش با چندین صور هم مشبه هم موحد خیرهسر
(57)
گه مشبه را موحد میکند گه موحد را صور ره میزند
(58)
گه ترا گوید ز مستی بو الحسن یا صغیر السن یا رطب البدن
(59)
گاه نقش خویش ویران میکند از پی تنزیه جانان میکند
(60)
چشم حس را هست مذهب اعتزال دیدهی عقل است سنی در وصال
(61)
سخرهی حساند اهل اعتزال خویش را سنی نمایند از ضلال
(62)
هر که در حس ماند او معتزلی ست گر چه گوید سنیم از جاهلی ست
(63)
هر که بیرون شد ز حس سنی وی است اهل بینش چشم عقل خوش پی است
(64)
گر بدیدی حس حیوان شاه را پس بدیدی گاو و خر الله را
(65)
گر نبودی حس دیگر مر ترا جز حس حیوان ز بیرون هوا
(66)
پس بنی آدم مکرم کی بدی کی به حس مشترک محرم شدی
(67)
نامصور یا مصور گفتنت باطل آمد بیز صورت رستنت
(68)
نامصور یا مصور پیش اوست کاو همه مغز است و بیرون شد ز پوست
(69)
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج ور نه رو کالصبر مفتاح الفرج
(70)
پردههای دیده را داروی صبر هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
(71)
آینهی دل چون شود صافی و پاک نقشها بینی برون از آب و خاک
(72)
هم ببینی نقش و هم نقاش را فرش دولت را و هم فراش را
(73)
چون خلیل آمد خیال یار من صورتش بت معنی او بت شکن
(74)
شکر یزدان را که چون شد او پدید در خیالش جان خیال خود بدید
(75)
خاک درگاهت دلم را میفریفت خاک بر وی کاو ز خاکت میشکیفت
(76)
گفتم ار خوبم پذیرم این از او ور نه خود خندید بر من زشت رو
(77)
چاره آن باشد که خود را بنگرم ور نه او خندد مرا من کی خرم
(78)
او جمیل است و محب للجمال کی جوان نو گزیند پیر زال
(79)
خوب خوبی را کند جذب این بدان طیبات و طیبین بر وی بخوان
(80)
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد گرم گرمی را کشید و سرد سرد
(81)
قسم باطل باطلان را میکشند باقیان از باقیان هم سر خوشند
(82)
ناریان مر ناریان را جاذباند نوریان مر نوریان را طالباند
(83)
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت نور چشم از نور روزن کی شکفت
(84)
تاسهی تو جذب نور چشم بود تا بپیوندد به نور روز زود
(85)
چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا دان که چشم دل ببستی بر گشا
(86)
آن تقاضای دو چشم دل شناس کاو همیجوید ضیای بیقیاس
(87)
چون فراق آن دو نور بیثبات تاسه آوردت گشادی چشمهات
(88)
پس فراق آن دو نور پایدار تاسه میآرد مر آن را پاس دار
(89)
او چو میخواند مرا من بنگرم لایق جذبام و یا بد پیکرم
(90)
گر لطیفی زشت را در پی کند تسخری باشد که او بر وی کند
(91)
کی ببینم روی خود را ای عجب تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب
(92)
نقش جان خویش میجستم بسی هیچ میننمود نقشم از کسی
(93)
گفتم آخر آینه از بهر چیست تا بداند هر کسی کاو چیست و کیست
(94)
آینهی آهن برای پوستهاست آینهی سیمای جان سنگین بهاست
(95)
آینهی جان نیست الا روی یار روی آن یاری که باشد ز آن دیار
(96)
گفتم ای دل آینهی کلی بجو رو به دریا کار برناید به جو
(97)
زین طلب بنده به کوی تو رسید درد مریم را به خرما بن کشید
(98)
دیدهی تو چون دلم را دیده شد این دل نادیده غرق دیده شد
(99)
آینهی کلی ترا دیدم ابد دیدم اندر چشم تو من نقش خود
(100)
گفتم آخر خویش را من یافتم در دو چشمش راه روشن یافتم
(101)
گفت وهمم کان خیال تست هان ذات خود را از خیال خود بدان
(102)
نقش من از چشم تو آواز داد که منم تو تو منی در اتحاد
(103)
کاندر این چشم منیر بیزوال از حقایق راه کی یابد خیال
(104)
در دو چشم غیر من تو نقش خود گر ببینی آن خیالی دان و رد
(105)
ز آن که سرمهی نیستی در میکشد باده از تصویر شیطان میچشد
(106)
چشمشان خانهی خیال است و عدم نیستها را هست بیند لاجرم
(107)
چشم من چون سرمه دید از ذو الجلال خانهی هستی است نه خانهی خیال
(108)
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم در خیالت گوهری باشد چو یشم
(109)
یشم را آن گه شناسی از گهر کز خیال خود کنی کلی عبر
(110)
یک حکایت بشنو ای گوهر شناس تا بدانی تو عیان را از قیاس
(111)