Masnavi Book 2, Chapter c.100
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
موشکی در کف مهار اشتری در ربود و شد روان او از مری
(3436)
اشتر از چستی که با او شد روان موش غره شد که هستم پهلوان
(3437)
بر شتر زد پرتو اندیشهاش گفت بنمایم ترا تو باش خوش
(3438)
تا بیامد بر لب جوی بزرگ کاندر او گشتی زبون پیل سترگ
(3439)
موش آن جا ایستاد و خشک گشت گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
(3440)
این توقف چیست حیرانی چرا پا بنه مردانه اندر جو در آ
(3441)
تو قلاووزی و پیش آهنگ من در میان ره مباش و تن مزن
(3442)
گفت این آب شگرف است و عمیق من همیترسم ز غرقاب ای رفیق
(3443)
گفت اشتر تا ببینم حد آب پا در او بنهاد آن اشتر شتاب
(3444)
گفت تا زانوست آب ای کور موش از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش
(3445)
گفت مور تست و ما را اژدهاست که ز زانو تا به زانو فرقهاست
(3446)
گر ترا تا زانو است ای پر هنر مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
(3447)
گفت گستاخی مکن بار دگر تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
(3448)
تو مری با مثل خود موشان بکن با شتر مر موش را نبود سخن
(3449)
گفت توبه کردم از بهر خدا بگذران زین آب مهلک مر مرا
(3450)
رحم آمد مر شتر را گفت هین برجه و بر کودبان من نشین
(3451)
این گذشتن شد مسلم مر مرا بگذرانم صد هزاران چون ترا
(3452)
چون پیمبر نیستی پس رو به راه تا رسی از چاه روزی سوی جاه
(3453)
تو رعیت باش چون سلطان نهای خود مران چون مرد کشتیبان نهای
(3454)
چون نهای کامل دکان تنها مگیر دستخوش میباش تا گردی خمیر
(3455)
أنصتوا را گوش کن خاموش باش چون زبان حق نگشتی گوش باش
(3456)
ور بگویی شکل استفسار گو با شهنشاهان تو مسکینوار گو
(3457)
ابتدای کبر و کین از شهوت است راسخی شهوتت از عادت است
(3458)
چون ز عادت گشت محکم خوی بد خشم آید بر کسی کت واکشد
(3459)
چون که تو گل خوار گشتی هر که او واکشد از گل ترا باشد عدو
(3460)
بت پرستان چون که خو با بت کنند مانعان راه بت را دشمنند
(3461)
چون که کرد ابلیس خو با سروری دید آدم را حقیر او از خری
(3462)
که به از من سروری دیگر بود تا که او مسجود چون من کس شود
(3463)
سروری زهر است جز آن روح را کاو بود تریاق لانی ز ابتدا
(3464)
کوه اگر پر مار شد باکی مدار کاو بود در اندرون تریاقزار
(3465)
سروری چون شد دماغت را ندیم هر که بشکستت شود خصم قدیم
(3466)
چون خلاف خوی تو گوید کسی کینهها خیزد ترا با او بسی
(3467)
که مرا از خوی من بر میکند خویش را بر من چو سرور میکند
(3468)
چون نباشد خوی بد سرکش در او کی فروزد آن خلاف آتش در او
(3469)
با مخالف او مدارایی کند در دل او خویش را جایی کند
(3470)
ز انکه خوی بد بگشته ست استوار مور شهوت شد ز عادت همچو مار
(3471)
مار شهوت را بکش در ابتدا ور نه اینک گشت مارت اژدها
(3472)
لیک هر کس مور بیند مار خویش تو ز صاحب دل کن استفسار خویش
(3473)
تا نشد زر مس نداند من مسم تا نشد شه دل نداند مفلسم
(3474)
خدمت اکسیر کن مسوار تو جور میکش ای دل از دل دار تو
(3475)
کیست دل دار اهل دل نیکو بدان که چو روز و شب جهانند از جهان
(3476)
عیب کم گو بندهی الله را متهم کم کن به دزدی شاه را
(3477)