Masnavi Book 2, Chapter c.26

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

همچو آن شخص درشت خوش سخن در میان ره نشاند او خار بن‏

(1227)

ره گذریانش ملامت‏گر شدند بس بگفتندش بکن این را نکند

(1228)

هر دمی آن خار بن افزون شدی پای خلق از زخم آن پر خون شدی‏

(1229)

جامه‏های خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار

(1230)

چون به جد حاکم بدو گفت این بکن گفت آری بر کنم روزیش من‏

(1231)

مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد

(1232)

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کار ما واپس مغز

(1233)

گفت الایام یا عم بیننا گفت عجل لا تماطل دیننا

(1234)

تو که می‏گویی که فردا این بدان که به هر روزی که می‏آید زمان‏

(1235)

آن درخت بد جوان‏تر می‏شود وین کننده پیر و مضطر می‏شود

(1236)

خار بن در قوت و برخاستن خار کن در پیری و در کاستن‏

(1237)

خار بن هر روز و هر دم سبز و تر خار کن هر روز زار و خشکتر

(1238)

او جوانتر می‏شود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبر

(1239)

خار بن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت‏

(1240)

بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بی‏حس آمدی‏

(1241)

گر ز خسته گشتن دیگر کسان که ز خلق زشت تو هست آن رسان‏

(1242)

غافلی باری ز زخم خود نه‏ای تو عذاب خویش و هر بیگانه‏ای‏

(1243)

یا تبر برگیر و مردانه بزن تو علی‏وار این در خیبر بکن‏

(1244)

یا به گلبن وصل کن این خار را وصل کن با نار نور یار را

(1245)

تا که نور او کشد نار تو را وصل او گلشن کند خار تو را

(1246)

تو مثال دوزخی او مومن است کشتن آتش به مومن ممکن است‏

(1247)

مصطفی فرمود از گفت جحیم کاو به مومن لابه گر گردد ز بیم‏

(1248)

گویدش بگذر ز من ای شاه زود هین که نورت سوز نارم را ربود

(1249)

پس هلاک نار نور مومن است ز انکه بی‏ضد دفع ضد لا یمکن است‏

(1250)

نار ضد نور باشد روز عدل کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل‏

(1251)

گر همی‏خواهی تو دفع شر نار آب رحمت بر دل آتش گمار

(1252)

چشمه‏ی آن آب رحمت مومن است آب حیوان روح پاک محسن است‏

(1253)

بس گریزان است نفس تو از او ز انکه تو از آتشی او آب جو

(1254)

ز آب آتش ز آن گریزان می‏شود کاتشش از آب ویران می‏شود

(1255)

حس و فکر تو همه از آتش است حس شیخ و فکر او نور خوش است‏

(1256)

آب نور او چو برآتش چکد چک چک از آتش بر آید بر جهد

(1257)

چون کند چک چک تو گویش مرگ و درد تا شود این دوزخ نفس تو سرد

(1258)

تا نسوزد او گلستان تو را تا نسوزد عدل و احسان تو را

(1259)

بعد از آن چیزی که کاری بردهد لاله و نسرین و سیسنبردهد

(1260)

باز پهنا می‏رویم از راه راست باز گرد ای خواجه راه ما کجاست‏

(1261)

اندر آن تقریر بودیم ای حسود که خرت لنگ است و منزل دور زود

(1262)

سال بی‏گه گشت وقت کشت نی جز سیه رویی و فعل زشت نی‏

(1263)

کرم در بیخ درخت تن فتاد بایدش بر کند و در آتش نهاد

(1264)

هین و هین ای راه رو بی‏گاه شد آفتاب عمر سوی چاه شد

(1265)

این دو روزک را که زورت هست زود پیر افشانی بکن از راه جود

(1266)

این قدر تخمی که مانده ستت بباز تا بروید زین دو دم عمر دراز

(1267)

تا نمرده ست این چراغ با گهر هین فتیله‏اش ساز و روغن زودتر

(1268)

هین مگو فردا که فرداها گذشت تا به کلی نگذرد ایام کشت‏

(1269)

پند من بشنو که تن بند قوی است کهنه بیرون کن گرت میل نوی است‏

(1270)

لب ببند و کف پر زر بر گشا بخل تن بگذار و پیش آور سخا

(1271)

ترک شهوتها و لذتها سخاست هر که در شهوت فرو شد بر نخاست‏

(1272)

این سخا شاخی است از سرو بهشت وای او کز کف چنین شاخی بهشت‏

(1273)

عروة الوثقی است این ترک هوا بر کشد این شاخ جان را بر سما

(1274)

تا برد شاخ سخا ای خوب کیش مر ترا بالا کشان تا اصل خویش‏

(1275)

یوسف حسنی و این عالم چو چاه وین رسن صبر است بر امر اله‏

(1276)

یوسفا آمد رسن در زن دو دست از رسن غافل مشو بی‏گه شده ست‏

(1277)

حمد لله کین رسن آویختند فضل و رحمت را بهم آمیختند

(1278)

تا ببینی عالم جان جدید عالم بس آشکار ناپدید

(1279)

این جهان نیست چون هستان شده و آن جهان هست بس پنهان شده‏

(1280)

خاک بر باد است و بازی می‏کند کژنمایی پرده سازی می‏کند

(1281)

اینکه بر کار است بی‏کار است و پوست و انکه پنهان است مغز و اصل اوست‏

(1282)

خاک همچون آلتی در دست باد باد را دان عالی و عالی نژاد

(1283)

چشم خاکی را به خاک افتد نظر باد بین چشمی بود نوعی دگر

(1284)

اسب داند اسب را کاو هست یار هم سواری داند احوال سوار

(1285)

چشم حس اسب است و نور حق سوار بی‏سواره اسب خود ناید به کار

(1286)

پس ادب کن اسب را از خوی بد ور نه پیش شاه باشد اسب رد

(1287)

چشم اسب از چشم شه رهبر بود چشم او بی‏چشم شه مضطر بود

(1288)

چشم اسبان جز گیاه و جز چرا هر کجا خوانی بگوید نه چرا

(1289)

نور حق بر نور حس راکب شود آن گهی جان سوی حق راغب شود

(1290)

اسب بی‏راکب چه داند رسم راه شاه باید تا بداند شاه راه‏

(1291)

سوی حسی رو که نورش راکب است حس را آن نور نیکو صاحب است‏

(1292)

نور حس را نور حق تزیین بود معنی نور علی‏ نور این بود

(1293)

نور حسی می‏کشد سوی ثری نور حقش می‏برد سوی علی‏

(1294)

ز انکه محسوسات دونتر عالمی است نور حق دریا و حس چون شبنمی است‏

(1295)

لیک پیدا نیست آن راکب بر او جز به آثار و به گفتار نکو

(1296)

نور حسی کاو غلیظ است و گران هست پنهان در سواد دیده‏گان‏

(1297)

چون که نور حس نمی‏بینی ز چشم چون ببینی نور آن دینی ز چشم‏

(1298)

نور حس با این غلیظی مختفی است چون خفی نبود ضیایی کان صفی است‏

(1299)

این جهان چون خس به دست باد غیب عاجزی پیش گرفت و داد غیب‏

(1300)

گه بلندش می‏کند گاهیش پست گه درستش می‏کند گاهی شکست‏

(1301)

گه یمینش می‏برد گاهی یسار گه گلستانش کند گاهیش خار

(1302)

دست پنهان و قلم بین خط گزار اسب در جولان و ناپیدا سوار

(1303)

تیر پران بین و ناپیدا کمان جانها پیدا و پنهان جان جان‏

(1304)

تیر را مشکن که این تیر شهی است تیر پرتابی ز شصت آگهی است‏

(1305)

ما رمیت إذ رمیت گفت حق کار حق بر کارها دارد سبق‏

(1306)

خشم خود بشکن تو مشکن تیر را چشم خشمت خون شمارد شیر را

(1307)

بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر تیر خون آلود از خون تو تر

(1308)

آن چه پیدا عاجز و بسته و زبون و آن چه ناپیدا چنان تند و حرون‏

(1309)

ما شکاریم این چنین دامی کراست گوی چوگانیم چوگانی کجاست‏

(1310)

می‏درد می‏دوزد این خیاط کو می‏دمد می‏سوزد این نفاط کو

(1311)

ساعتی کافر کند صدیق را ساعتی زاهد کند زندیق را

(1312)

ز انکه مخلص در خطر باشد ز دام تا ز خود خالص نگردد او تمام‏

(1313)

ز انکه در راهست و ره زن بی‏حد است آن رهد کاو در امان ایزد است‏

(1314)

آینه‏ی خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است‏

(1315)

چون که مخلص گشت مخلص باز رست در مقام امن رفت و برد دست‏

(1316)

هیچ آیینه دگر آهن نشد هیچ نانی گندم خرمن نشد

(1317)

هیچ انگوری دگر غوره نشد هیچ میوه‏ی پخته با کوره نشد

(1318)

پخته گرد و از تغیر دور شو رو چو برهان محقق نور شو

(1319)

چون ز خود رستی همه برهان شدی چون که بنده نیست شد سلطان شدی‏

(1320)

ور عیان خواهی صلاح دین نمود دیده‏ها را کرد بینا و گشود

(1321)

فقر را از چشم و از سیمای او دید هر چشمی که دارد نور هو

(1322)

شیخ فعال است بی‏آلت چو حق با مریدان داده بی‏گفتی سبق‏

(1323)

دل به دست او چو موم نرم رام مهر او گه ننگ سازد گاه نام‏

(1324)

مهر مومش حاکی انگشتری است باز آن نقش نگین حاکی کیست‏

(1325)

حاکی اندیشه‏ی آن زرگر است سلسله‏ی هر حلقه اندر دیگر است‏

(1326)

این صدا در کوه دلها بانگ کی ست گه پرست از بانگ این که گه تهی است‏

(1327)

هر کجا هست او حکیم است اوستاد بانگ او زین کوه دل خالی مباد

(1328)

هست که کاوا مثنا می‏کند هست که کآواز صد تا می‏کند

(1329)

می‏زهاند کوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمه‏ی آب زلال‏

(1330)

چون ز کوه آن لطف بیرون می‏شود آبها در چشمه‏ها خون می‏شود

(1331)

ز آن شهنشاه همایون نعل بود که سراسر طور سینا لعل بود

(1332)

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه ما کم از سنگیم آخر ای گروه‏

(1333)

نه ز جان یک چشمه جوشان می‏شود نه بدن از سبز پوشان می‏شود

(1334)

نه صدای بانگ مشتاقی در او نه صفای جرعه‏ی ساقی در او

(1335)

کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که را بکلی بر کنند

(1336)

بو که بر اجزای او تابد مهی بو که در وی تاب مه یابد رهی‏

(1337)

چون قیامت کوهها را بر کند پس قیامت این کرم کی می‏کند

(1338)

این قیامت ز آن قیامت کی کم است آن قیامت زخم و این چون مرهم است‏

(1339)

هر که دید این مرهم از زخم ایمن است هر بدی کاین حسن دید او محسن است‏

(1340)

ای خنک زشتی که خویش شد حریف و ای گل رویی که جفتش شد خریف‏

(1341)

نان مرده چون حریف جان شود زنده گردد نان و عین آن شود

(1342)

هیزم تیره حریف نار شد تیرگی رفت و همه انوار شد

(1343)

در نمک‏لان چون خر مرده فتاد آن خری و مردگی یک سو نهاد

(1344)

صبغة الله هست خم رنگ هو پیسها یک رنگ گردد اندر او

(1345)

چون در آن خم افتد و گوییش قم از طرب گوید منم خم لا تلم‏

(1346)

آن منم خم خود انا الحق گفتن است رنگ آتش دارد الا آهن است‏

(1347)

رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشی می‏لافد و خامش‏وش است‏

(1348)

چون به سرخی گشت همچون زر کان پس انا النار است لافش بی‏زبان‏

(1349)

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم گوید او من آتشم من آتشم‏

(1350)

آتشم من گر ترا شک است و ظن آزمون کن دست را بر من بزن‏

(1351)

آتشم من بر تو گر شد مشتبه روی خود بر روی من یک دم بنه‏

(1352)

آدمی چون نور گیرد از خدا هست مسجود ملایک ز اجتبا

(1353)

نیز مسجود کسی کاو چون ملک رسته باشد جانش از طغیان و شک‏

(1354)

آتش چه آهن چه لب ببند ریش تشبیه مشبه را مخند

(1355)

پای در دریا منه کم گوی از آن بر لب دریا خمش کن لب گزان‏

(1356)

گر چه صد چون من ندارد تاب بحر لیک می‏نشکیبم از غرقاب بحر

(1357)

جان و عقل من فدای بحر باد خونبهای عقل و جان این بحر داد

(1358)

تا که پایم می‏رود رانم در او چون نماند پا چو بطانم در او

(1359)

بی‏ادب حاضر ز غایب خوشتر است حلقه گر چه کژ بود نه بر در است‏

(1360)

ای تن آلوده به گرد حوض گرد پاک کی گردد برون حوض مرد

(1361)

پاک کاو از حوض مهجور اوفتاد او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد

(1362)

پاکی این حوض بی‏پایان بود پاکی اجسام کم میزان بود

(1363)

ز انکه دل حوض است لیکن در کمین سوی دریا راه پنهان دارد این‏

(1364)

پاکی محدود تو خواهد مدد ور نه اندر خرج کم گردد عدد

(1365)

آب گفت آلوده را در من شتاب گفت آلوده که دارم شرم از آب‏

(1366)

گفت آب این شرم بی‏من کی رود بی‏من این آلوده زایل کی شود

(1367)

ز آب هر آلوده کاو پنهان شود الحیاء یمنع الإیمان بود

(1368)

دل ز پایه‏ی حوض تن گلناک شد تن ز آب حوض دلها پاک شد

(1369)

گرد پایه‏ی حوض دل گرد ای پسر هان ز پایه‏ی حوض تن می‏کن حذر

(1370)

بحر تن بر بحر دل بر هم زنان در میانشان برزخ لا یبغیان‏

(1371)

گر تو باشی راست ور باشی تو کژ پیشتر می‏غژ بدو واپس مغژ

(1372)

پیش شاهان گر خطر باشد به جان لیک نشکیبد از او با همتان‏

(1373)

شاه چون شیرین‏تر از شکر بود جان به شیرینی رود خوشتر بود

(1374)

ای ملامت گر سلامت مر ترا ای سلامت جو تویی واهی العری‏

(1375)

جان من کوره ست با آتش خوش است کوره را این بس که خانه‏ی آتش است‏

(1376)

همچو کوره عشق را سوزیدنی است هر که او زین کور باشد کوره نیست‏

(1377)

برگ بی‏برگی ترا چون برگ شد جان باقی یافتی و مرگ شد

(1378)

چون ترا غم شادی افزودن گرفت روضه‏ی جانت گل و سوسن گرفت‏

(1379)

آن چه خوف دیگران آن امن تست بط قوی از بحر و مرغ خانه سست‏

(1380)

باز دیوانه شدم من ای طبیب باز سودایی شدم من ای حبیب‏

(1381)

حلقه‏های سلسله‏ی تو ذو فنون هر یکی حلقه دهد دیگر جنون‏

(1382)

داد هر حلقه فنونی دیگر است پس مرا هر دم جنونی دیگر است‏

(1383)

پس فنون باشد جنون این شد مثل خاصه در زنجیر این میر اجل‏

(1384)

آن چنان دیوانگی بگسست بند که همه دیوانگان پندم دهند

(1385)