Masnavi Book 2, Chapter c.31
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
هر طعامی کاوریدندی به وی کس سوی لقمان فرستادی ز پی
(1510)
تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پس خوردش خورد
(1511)
سور او خوردی و شور انگیختی هر طعامی کاو نخوردی ریختی
(1512)
ور بخوردی بیدل و بیاشتها این بود پیوندی بیانتها
(1513)
خربزه آورده بودند ارمغان گفت رو فرزند لقمان را بخوان
(1514)
چون برید و داد او را یک برین همچو شکر خوردش و چون انگبین
(1515)
از خوشی که خورد داد او را دوم تا رسید آن گرچها تا هفدهم
(1516)
ماند گرچی گفت این را من خورم تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم
(1517)
او چنین خوش میخورد کز ذوق او طبعها شد مشتهی و لقمه جو
(1518)
چون بخورد از تلخیش آتش فروخت هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت
(1519)
ساعتی بیخود شد از تلخی آن بعد از آن گفتش که ای جان و جهان
(1520)
نوش چون کردی تو چندین زهر را لطف چون انگاشتی این قهر را
(1521)
این چه صبر است این صبوری از چه روست یا مگر پیش تو این جانت عدوست
(1522)
چون نیاوردی به حیلت حجتی که مرا عذری است بس کن ساعتی
(1523)
گفت من از دست نعمت بخش تو خوردهام چندان که از شرمم دو تو
(1524)
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت من ننوشم ای تو صاحب معرفت
(1525)
چون همه اجزام از انعام تو رستهاند و غرق دانه و دام تو
(1526)
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد خاک صد ره بر سر اجزام باد
(1527)
لذت دست شکر بخشت بداشت اندر این بطیخ تلخی کی گذاشت
(1528)
از محبت تلخها شیرین شود از محبت مسها زرین شود
(1529)
از محبت دردها صافی شود از محبت دردها شافی شود
(1530)
از محبت مرده زنده میکنند از محبت شاه بنده میکنند
(1531)
این محبت هم نتیجهی دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست
(1532)
دانش ناقص کجا این عشق زاد عشق زاید ناقص اما بر جماد
(1533)
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید از صفیری بانگ محبوبی شنید
(1534)
دانش ناقص نداند فرق را لاجرم خورشید داند برق را
(1535)
چون که ملعون خواند ناقص را رسول بود در تاویل نقصان عقول
(1536)
ز انکه ناقص تن بود مرحوم رحم نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم
(1537)
نقص عقل است آن که بد رنجوری است موجب لعنت سزای دوری است
(1538)
ز انکه تکمیل خردها دور نیست لیک تکمیل بدن مقدور نیست
(1539)
کفر و فرعونی هر گبر بعید جمله از نقصان عقل آمد پدید
(1540)
بهر نقصان بدن آمد فرج در نبی که ما علی الاعمی حرج
(1541)
برق آفل باشد و بس بیوفا آفل از باقی ندانی بیصفا
(1542)
برق خندد بر که میخندد بگو بر کسی که دل نهد بر نور او
(1543)
نورهای چرخ ببریده پی است آن چو لا شرقی و لا غربی کی است
(1544)
برق را چون یخطف الأبصار دان نور باقی را همه انصار دان
(1545)
بر کف دریا فرس را راندن نامهای در نور برقی خواندن
(1546)
از حریصی عاقبت نادیدن است بر دل و بر عقل خود خندیدن است
(1547)
عاقبت بین است عقل از خاصیت نفس باشد کاو نبیند عاقبت
(1548)
عقل کاو مغلوب نفس او نفس شد مشتری مات زحل شد نحس شد
(1549)
هم درین نحسی بگردان این نظر در کسی که کرد نحست درنگر
(1550)
آن نظر که بنگرد این جر و مد او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
(1551)
ز آن همیگرداندت حالی به حال ضد به ضد پیدا کنان در انتقال
(1552)
تا که خوفت زاید از ذات الشمال لذت ذات الیمین یرجی الرجال
(1553)
تا دو پر باشی که مرغ یک پره عاجز آید از پریدن ای سره
(1554)
یا رها کن تا نیایم در کلام یا بده دستور تا گویم تمام
(1555)
ور نه این خواهی نه آن فرمان تراست کس چه داند مر ترا مقصد کجاست
(1556)
جان ابراهیم باید تا به نور بیند اندر نار فردوس و قصور
(1557)
پایه پایه بر رود بر ماه و خور تا نماند همچو حلقه بند در
(1558)
چون خلیل از آسمان هفتمین بگذرد که لا أحب الآفلین
(1559)
این جهان تن غلط انداز شد جز مر آن را کاو ز شهوت باز شد
(1560)