Masnavi Book 2, Chapter c.32
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
قصهی شاه و امیران و حسد بر غلام خاص و سلطان خرد
(1561)
دور ماند از جر جرار کلام باز باید گشت و کرد آن را تمام
(1562)
باغبان ملک با اقبال و بخت چون درختی را نداند از درخت
(1563)
آن درختی را که تلخ و رد بود و آن درختی که یکش هفصد بود
(1564)
کی برابر دارد اندر تربیت چون ببیندشان به چشم عاقبت
(1565)
کان درختان را نهایت چیست بر گر چه یکسانند این دم در نظر
(1566)
شیخ کاو ینظر بنور الله شد از نهایت وز نخست آگاه شد
(1567)
چشم آخر بین ببست از بهر حق چشم آخر بین گشاد اندر سبق
(1568)
آن حسودان بد درختان بودهاند تلخ گوهر شور بختان بودهاند
(1569)
از حسد جوشان و کف میریختند در نهانی مکر میانگیختند
(1570)
تا غلام خاص را گردن زنند بیخ او را از زمانه بر کنند
(1571)
چون شود فانی چو جانش شاه بود بیخ او در عصمت الله بود
(1572)
شاه از آن اسرار واقف آمده همچو بو بکر ربابی تن زده
(1573)
در تماشای دل بد گوهران میزدی خنبک بر آن کوزهگران
(1574)
مکر میسازند قومی حیلهمند تا که شه را در فقاعی در کنند
(1575)
پادشاهی بس عظیمی بیکران در فقاعی کی بگنجد ای خران
(1576)
از برای شاه دامی دوختند آخر این تدبیر از او آموختند
(1577)
نحس شاگردی که با استاد خویش همسری آغازد و آید به پیش
(1578)
با کدام استاد استاد جهان پیش او یکسان و هویدا و نهان
(1579)
چشم او ینظر بنور الله شده پردههای جهل را خارق بده
(1580)
از دل سوراخ چون کهنه گلیم پردهای بندد به پیش آن حکیم
(1581)
پرده میخندد بر او با صد دهان هر دهانی گشته اشکافی بر آن
(1582)
گوید آن استاد مر شاگرد را ای کم از سگ نیستت با من وفا
(1583)
خود مرا استا مگیر آهن گسل همچو خود شاگرد گیر و کوردل
(1584)
نه از منت یاری است در جان و روان بیمنت آبی نمیگردد روان
(1585)
پس دل من کارگاه بخت تست چه شکنی این کارگاه ای نادرست
(1586)
گوییاش پنهان زنم آتش زنه نه به قلب از قلب باشد روزنه
(1587)
آخر از روزن ببیند فکر تو دل گواهی میدهد زین ذکر تو
(1588)
گیر در رویت نمالد از کرم هر چه گویی خندد و گوید نعم
(1589)
او نمیخندد ز ذوق مالشت او همیخندد بر آن اسگالشت
(1590)
پس خداعی را خداعی شد جزا کاسه زن کوزه بخور اینک سزا
(1591)
گر بدی با تو و را خندهی رضا صد هزاران گل شکفتی مر ترا
(1592)
چون دل او در رضا آرد عمل آفتابی دان که آید در حمل
(1593)
زو بخندد هم نهار و هم بهار در هم آمیزد شکوفه و سبزهزار
(1594)
صد هزاران بلبل و قمری نوا افکنند اندر جهان بینوا
(1595)
چون که برگ روح خود زرد و سیاه میببینی چون ندانی خشم شاه
(1596)
آفتاب شاه در برج عتاب میکند روها سیه همچون کباب
(1597)
آن عطارد را ورقها جان ماست آن سپیدی و آن سیه میزان ماست
(1598)
باز منشوری نویسد سرخ و سبز تا رهند ارواح از سودا و عجز
(1599)
سرخ و سبز افتاد نسخ نو بهار چون خط قوس و قزح در اعتبار
(1600)