Masnavi Book 2, Chapter c.34
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
مقریی میخواند از روی کتاب ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
(1633)
آب را در غورها پنهان کنم چشمهها را خشک و خشکستان کنم
(1634)
آب را در چشمه کی آرد دگر جز من بیمثل با فضل و خطر
(1635)
فلسفی منطقی مستهان میگذشت از سوی مکتب آن زمان
(1636)
چون که بشنید آیت او از ناپسند گفت آریم آب را ما با کلند
(1637)
ما بزخم بیل و تیزی تبر آب را آریم از پستی ز بر
(1638)
شب بخفت و دید او یک شیر مرد زد طپانچه هر دو چشمش کور کرد
(1639)
گفت زین دو چشمهی چشم ای شقی با تبر نوری بر آر ار صادقی
(1640)
روز بر جست و دو چشم کور دید نور فایض از دو چشمش ناپدید
(1641)
گر بنالیدی و مستغفر شدی نور رفته از کرم ظاهر شدی
(1642)
لیک استغفار هم در دست نیست ذوق توبه نقل هر سر مست نیست
(1643)
زشتی اعمال و شومی جحود راه توبه بر دل او بسته بود
(1644)
دل به سختی همچو روی سنگ گشت چون شکافد توبه آن را بهر کشت
(1645)
چون شعیبی کو که تا او را دعا بهر کشتن خاک سازد کوه را
(1646)
از نیاز و اعتقاد آن خلیل گشت ممکن امر صعب و مستحیل
(1647)
یا به دریوزهی مقوقس از رسول سنگلاخی مزرعی شد با اصول
(1648)
همچنین بر عکس آن انکار مرد مس کند زر را و صلحی را نبرد
(1649)
کهربای مسخ آمد این دغا خاک قابل را کند سنگ و حصا
(1650)
هر دلی را سجده هم دستور نیست مزد رحمت قسم هر مزدور نیست
(1651)
هین بپشت آن مکن جرم و گناه که کنم توبه در آیم در پناه
(1652)
میبباید تاب و آبی توبه را شرط شد برق و سحابی توبه را
(1653)
آتش و آبی بباید میوه را واجب آید ابر و برق این شیوه را
(1654)
تا نباشد برق دل و ابر دو چشم کی نشیند آتش تهدید و خشم
(1655)
کی بروید سبزهی ذوق وصال کی بجوشد چشمهها ز آب زلال
(1656)
کی گلستان راز گوید با چمن کی بنفشه عهد بندد با سمن
(1657)
کی چناری کف گشاید در دعا کی درختی سر فشاند در هوا
(1658)
کی شکوفه آستین پر نثار بر فشاندن گیرد ایام بهار
(1659)
کی فروزد لاله را رخ همچو خون کی گل از کیسه بر آرد زر برون
(1660)
کی بیاید بلبل و گل بو کند کی چو طالب فاخته کوکو کند
(1661)
کی بگوید لکلک آن لک لک به جان لک چه باشد ملک تست ای مستعان
(1662)
کی نماید خاک اسرار ضمیر کی شود بیآسمان بستان منیر
(1663)
از کجا آوردهاند آن حلهها من کریم من رحیم کلها
(1664)
آن لطافتها نشان شاهدی است آن نشان پای مرد عابدی است
(1665)
آن شود شاد از نشان کاو دید شاه چون ندید او را نباشد انتباه
(1666)
روح آن کس کاو به هنگام أ لست دید رب خویش و شد بیخویش و مست
(1667)
او شناسد بوی می کاو می بخورد چون نخورد او می چه داند بوی کرد
(1668)
ز انکه حکمت همچو ناقهی ضاله است همچو دلاله شهان را داله است
(1669)
تو ببینی خواب در یک خوش لقا کاو دهد وعده و نشانی مر ترا
(1670)
که مراد تو شود اینک نشان که بپیش آید ترا فردا فلان
(1671)
یک نشانی آن که او باشد سوار یک نشانی که ترا گیرد کنار
(1672)
یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو
(1673)
یک نشانی آن که این خواب از هوس چون شود فردا نگویی پیش کس
(1674)
ز ان نشان با والد یحیی بگفت که نیایی تا سه روز اصلا به گفت
(1675)
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت این نشان باشد که یحیی آیدت
(1676)
دم مزن سه روز اندر گفتوگو کاین سکوت است آیت مقصود تو
(1677)
هین میاور این نشان را تو به گفت وین سخن را دار اندر دل نهفت
(1678)
این نشانها گویدش همچون شکر این چه باشد صد نشانی دگر
(1679)
این نشان آن بود کان ملک و جاه که همیجویی بیابی از اله
(1680)
آن که میگریی به شبهای دراز و انکه میسوزی سحرگه در نیاز
(1681)
آن که بیآن روز تو تاریک شد همچو دوکی گردنت باریک شد
(1682)
و آن چه دادی هر چه داری در زکات چون زکات پاک بازان رختهات
(1683)
رختها دادی و خواب و رنگ رو سر فدا کردی و گشتی همچو مو
(1684)
چند در آتش نشستی همچو عود چند پیش تیغ رفتی همچو خود
(1685)
زین چنین بیچارگیها صد هزار خوی عشاق است و ناید در شمار
(1686)
چون که شب این خواب دیدی روز شد از امیدش روز تو پیروز شد
(1687)
چشم گردان کردهای بر چپ و راست کان نشان و آن علامتها کجاست
(1688)
بر مثال برگ میلرزی که وای گر رود روز و نشان ناید به جای
(1689)
میدوی در کوی و بازار و سرا چون کسی کاو گم کند گوساله را
(1690)
خواجه خیر است این دوادو چیستت گم شده اینجا که داری کیستت
(1691)
گوییاش خیر است لیکن خیر من کس نشاید که بداند غیر من
(1692)
گر بگویم نک نشانم فوت شد چون نشان شد فوت وقت موت شد
(1693)
بنگری در روی هر مرد سوار گویدت منگر مرا دیوانهوار
(1694)
گوییاش من صاحبی گم کردهام رو به جستجوی او آوردهام
(1695)
دولتت پاینده بادا ای سوار رحم کن بر عاشقان معذور دار
(1696)
چون طلب کردی به جد آمد نظر جد خطا نکند چنین آمد خبر
(1697)
ناگهان آمد سواری نیک بخت پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
(1698)
تو شدی بیهوش و افتادی به طاق بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
(1699)
او چه میبیند در او این شور چیست او نداند کان نشان وصل کیست
(1700)
این نشان در حق او باشد که دید آن دگر را کی نشان آید پدید
(1701)
هر زمان کز وی نشانی میرسید شخص را جانی به جانی میرسید
(1702)
ماهی بیچاره را پیش آمد آب این نشانها تلک آیات الکتاب
(1703)
پس نشانیها که اندر انبیاست خاص آن جان را بود کاو آشناست
(1704)
این سخن ناقص بماند و بیقرار دل ندارم بیدلم معذور دار
(1705)
ذرهها را کی تواند کس شمرد خاصه آن کاو عشق عقل او ببرد
(1706)
میشمارم برگهای باغ را میشمارم بانگ کبک و زاغ را
(1707)
در شمار اندر نیاید لیک من میشمارم بهر رشد ممتحن
(1708)
نحس کیوان یا که سعد مشتری ناید اندر حصر گر چه بشمری
(1709)
لیک هم بعضی از این هر دو اثر شرح باید کرد یعنی نفع و ضر
(1710)
تا شود معلوم آثار قضا شمه ای مر اهل سعد و نحس را
(1711)
طالع آن کس که باشد مشتری شاد گردد از نشاط و سروری
(1712)
و انکه را طالع زحل از هر شرور احتیاطش لازم آید در امور
(1713)
گر بگویم آن زحل استاره را ز آتشش سوزد مر آن بیچاره را
(1714)
اذکروا الله شاه ما دستور داد اندر آتش دید ما را نور داد
(1715)
گفت اگر چه پاکم از ذکر شما نیست لایق مر مرا تصویرها
(1716)
لیک هرگز مست تصویر و خیال در نیابد ذات ما را بیمثال
(1717)
ذکر جسمانه خیال ناقص است وصف شاهانه از آنها خالص است
(1718)
شاه را گوید کسی جولاه نیست این چه مدح است این مگر آگاه نیست
(1719)