Masnavi Book 2, Chapter c.39
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
عاقلی بر اسب میآمد سوار در دهان خفتهای میرفت مار
(1878)
آن سوار آن را بدید و میشتافت تا رماند مار را فرصت نیافت
(1879)
چون که از عقلش فراوان بد مدد چند دبوسی قوی بر خفته زد
(1880)
برد او را زخم آن دبوس سخت زو گریزان تا به زیر یک درخت
(1881)
سیب پوسیده بسی بد ریخته گفت از این خور ای به درد آویخته
(1882)
سیب چندان مر و را در خورد داد کز دهانش باز بیرون میفتاد
(1883)
بانگ میزد کای امیر آخر چرا قصد من کردی تو نادیده جفا
(1884)
گر ترا ز اصل است با جانم ستیز تیغ زن یک بارگی خونم بریز
(1885)
شوم ساعت که شدم بر تو پدید ای خنک آن را که روی تو ندید
(1886)
بیجنایت بیگنه بیبیش و کم ملحدان جایز ندارند این ستم
(1887)
میجهد خون از دهانم با سخن ای خدا آخر مکافاتش تو کن
(1888)
هر زمان میگفت او نفرین نو اوش میزد کاندر این صحرا بدو
(1889)
زخم دبوس و سوار همچو باد میدوید و باز در رو میفتاد
(1890)
ممتلی و خوابناک و سست بد پا و رویش صد هزاران زخم شد
(1891)
تا شبانگه میکشید و میگشاد تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
(1892)
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو مار با آن خورده بیرون جست از او
(1893)
چون بدید از خود برون آن مار را سجده آورد آن نکو کردار را
(1894)
سهم آن مار سیاه زشت زفت چون بدید آن دردها از وی برفت
(1895)
گفت خود تو جبرییل رحمتی یا خدایی که ولی نعمتی
(1896)
ای مبارک ساعتی که دیدیام مرده بودم جان نو بخشیدیام
(1897)
تو مرا جویان مثال مادران من گریزان از تو مانند خران
(1898)
خر گریزد از خداوند از خری صاحبش در پی ز نیکو گوهری
(1899)
نه از پی سود و زیان میجویدش لیک تا در گرگش ندرد یا ددش
(1900)
ای خنک آن را که بیند روی تو یا در افتد ناگهان در کوی تو
(1901)
ای روان پاک بستوده ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا
(1902)
ای خداوند و شهنشاه و امیر من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
(1903)
شمهای زین حال اگر دانستمی گفتن بیهوده کی تانستمی
(1904)
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
(1905)
لیک خامش کرده میآشوفتی خامشانه بر سرم میکوفتی
(1906)
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست خاصه این سر را که مغزش کمتر است
(1907)
عفو کن ای خوب روی خوب کار آن چه گفتم از جنون اندر گذار
(1908)
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن زهرهی تو آب گشتی آن زمان
(1909)
گر ترا من گفتمی اوصاف مار ترس از جانت بر آوردی دمار
(1910)
مصطفی فرمود اگر گویم به راست شرح آن دشمن که در جان شماست
(1911)
زهرههای پر دلان هم بر درد نه رود ره نه غم کاری خورد
(1912)
نه دلش را تاب ماند در نیاز نه تنش را قوت روزه و نماز
(1913)
همچو موشی پیش گربه لا شود همچو بره پیش گرگ از جا رود
(1914)
اندر او نه حیله ماند نه روش پس کنم ناگفته تان من پرورش
(1915)
همچو بو بکر ربابی تن زنم دست چون داود در آهن زنم
(1916)
تا محال از دست من حالی شود مرغ پر برکنده را بالی شود
(1917)
چون ید الله فوق أیدیهم بود دست ما را دست خود فرمود احد
(1918)
پس مرا دست دراز آمد یقین بر گذشته ز آسمان هفتمین
(1919)
دست من بنمود بر گردون هنر مقریا بر خوان که انشق القمر
(1920)
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
(1921)
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب ختم شد و الله أعلم بالصواب
(1922)
مر ترا نه قوت خوردن بدی نه ره و پروای قی کردن بدی
(1923)
میشنیدم فحش و خر میراندم رب یسر زیر لب میخواندم
(1924)
از سبب گفتن مرا دستور نه ترک تو گفتن مرا مقدور نه
(1925)
هر زمان میگفتم از درد درون اهد قومی إنهم لا یعلمون
(1926)
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
(1927)
از خدا یابی جزاها ای شریف قوت شکرت ندارد این ضعیف
(1928)
شکر حق گوید ترا ای پیشوا آن لب و چانه ندارم و آن نوا
(1929)
دشمنی عاقلان زینسان بود زهر ایشان ابتهاج جان بود
(1930)
دوستی ابله بود رنج و ضلال این حکایت بشنو از بهر مثال
(1931)