Masnavi Book 2, Chapter c.38
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
گفت موسی ای کریم کارساز ای که یک دم ذکر تو عمر دراز
(1816)
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل چون ملایک اعتراضی کرد دل
(1817)
که چه مقصود است نقشی ساختن و اندر او تخم فساد انداختن
(1818)
آتش ظلم و فساد افروختن مسجد و سجده کنان را سوختن
(1819)
مایهی خونابه و زردآبه را جوش دادن از برای لابه را
(1820)
من یقین دانم که عین حکمت است لیک مقصودم عیان و رویت است
(1821)
آن یقین میگویدم خاموش کن حرص رویت گویدم نه جوش کن
(1822)
مر ملایک را نمودی سر خویش کاین چنین نوشی همیارزد به نیش
(1823)
عرضه کردی نور آدم را عیان بر ملایک گشت مشکلها بیان
(1824)
حشر تو گوید که سر مرگ چیست میوهها گویند سر برگ چیست
(1825)
سر خون و نطفه حسن آدمی است سابق هر بیشیی آخر کمی است
(1826)
لوح را اول بشوید بیوقوف آن گهی بروی نویسد او حروف
(1827)
خون کند دل را و اشک مستهان بر نویسد بر وی اسرار آن گهان
(1828)
وقت شستن لوح را باید شناخت که مر آن را دفتری خواهند ساخت
(1829)
چون اساس خانهای میافگنند اولین بنیاد را بر میکنند
(1830)
گل بر آرند اول از قعر زمین تا به آخر بر کشی ماء معین
(1831)
از حجامت کودکان گریند زار که نمیدانند ایشان سر کار
(1832)
مرد خود زر میدهد حجام را مینوازد نیش خون آشام را
(1833)
میدود حمال زی بار گران میرباید بار را از دیگران
(1834)
جنگ حمالان برای بار بین این چنین است اجتهاد کار بین
(1835)
چون گرانیها اساس راحت است تلخها هم پیشوای نعمت است
(1836)
حفت الجنة بمکروهاتنا حفت النیران من شهواتنا
(1837)
تخم مایهی آتشت شاخ تر است سوختهی آتش قرین کوثر است
(1838)
هر که در زندان قرین محنتی است آن جزای لقمهای و شهوتی است
(1839)
هر که در قصری قرین دولتی است آن جزای کارزار و محنتی است
(1840)
هر که را دیدی به زر و سیم فرد دان که اندر کسب کردن صبر کرد
(1841)
بیسبب بیند چو دیده شد گذار تو که در حسی سبب را گوش دار
(1842)
آن که بیرون از طبایع جان اوست منصب خرق سببها آن اوست
(1843)
بیسبب بیند نه از آب و گیا چشم چشمهی معجزات انبیا
(1844)
این سبب همچون طبیب است و علیل این سبب همچون چراغ است و فتیل
(1845)
شب چراغت را فتیل نو بتاب پاک دان زینها چراغ آفتاب
(1846)
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان سقف گردون را ز کهگل پاک دان
(1847)
اه که چون دل دار ما غم سوز شد خلوت شب در گذشت و روز شد
(1848)
جز به شب جلوه نباشد ماه را جز به درد دل مجو دل خواه را
(1849)
ترک عیسی کرده خر پروردهای لاجرم چون خر برون پردهای
(1850)
طالع عیسی است علم و معرفت طالع خر نیست ای تو خر صفت
(1851)
نالهی خر بشنوی رحم آیدت پس ندانی خر خری فرمایدت
(1852)
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن طبع را بر عقل خود سرور مکن
(1853)
طبع را هل تا بگرید زار زار تو از او بستان و وام جان گزار
(1854)
سالها خربنده بودی بس بود ز انکه خربنده ز خر واپس بود
(1855)
ز اخروهن مرادش نفس تست کاو به آخر باید و عقلت نخست
(1856)
هم مزاج خر شده ست این عقل پست فکرش این که چون علف آرم بدست
(1857)
آن خر عیسی مزاج دل گرفت در مقام عاقلان منزل گرفت
(1858)
ز انکه غالب عقل بود و خر ضعیف از سوار زفت گردد خر نحیف
(1859)
و ز ضعیفی عقل تو ای خر بها این خر پژمرده گشته ست اژدها
(1860)
گر ز عیسی گشتهای رنجور دل هم از او صحت رسد او را مهل
(1861)
چونی ای عیسای عیسی دم ز رنج که نبود اندر جهان بیمار گنج
(1862)
چونی ای عیسی ز دیدار جهود چونی ای یوسف ز مکار حسود
(1863)
تو شب و روز از پی این قوم غمر چون شب و روزی مدد بخشای عمر
(1864)
چونی از صفراییان بیهنر چه هنر زاید ز صفرا درد سر
(1865)
تو همان کن که کند خورشید شرق ما نفاق و حیله و دزدی و زرق
(1866)
تو عسل ما سرکه در دنیا و دین دفع این صفرا بود سرکنگبین
(1867)
سرکه افزودیم ما قوم زحیر تو عسل بفزا کرم را وامگیر
(1868)
این سزید از ما چنان آمد ز ما ریگ اندر چشم چه فزاید عما
(1869)
آن سزد از تو أیا کحل عزیز که بیابد از تو هر ناچیز چیز
(1870)
ز آتش این ظالمانت دل کباب از تو جمله اهد قومی بد خطاب
(1871)
کان عودی در تو گر آتش زنند این جهان از عطر و ریحان آگنند
(1872)
تو نه آن عودی کز آتش کم شود تو نه آن روحی که اسیر غم شود
(1873)
عود سوزد کان عود از سوز دور باد کی حمله برد بر اصل نور
(1874)
ای ز تو مر آسمانها را صفا ای جفای تو نکوتر از وفا
(1875)
ز انکه از عاقل جفایی گر رود از وفای جاهلان آن به بود
(1876)
گفت پیغمبر عداوت از خرد بهتر از مهری که از جاهل رسد
(1877)