Masnavi Book 2, Chapter c.56
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
آن یکی میگفت خواهم عاقلی مشورت آرم بدو در مشکلی
(2338)
آن یکی گفتش که اندر شهر ما نیست عاقل جز که آن مجنوننما
(2339)
بر نیی گشته سواره نک فلان میدواند در میان کودکان
(2340)
صاحب رای است و آتش پارهای آسمان قدر است و اختر بارهای
(2341)
فر او کروبیان را جان شده ست او در این دیوانگی پنهان شده ست
(2342)
لیک هر دیوانه را جان نشمری سر منه گوساله را چون سامری
(2343)
چون ولیی آشکارا با تو گفت صد هزاران غیب و اسرار نهفت
(2344)
مر ترا آن فهم و آن دانش نبود واندانستی تو سرگین را ز عود
(2345)
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت مر و را ای کور کی خواهی شناخت
(2346)
گر ترا باز است آن دیدهی یقین زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
(2347)
پیش آن چشمی که باز و رهبر است هر گلیمی را کلیمی در بر است
(2348)
مر ولی را هم ولی شهره کند هر که را او خواست با بهره کند
(2349)
کس نداند از خرد او را شناخت چون که او مر خویش را دیوانه ساخت
(2350)
چون بدزدد دزد بینایی ز کور هیچ یابد دزد را او در عبور
(2351)
کور نشناسد که دزد او که بود گر چه خود بر وی زند دزد عنود
(2352)
چون گزد سگ کور صاحب ژنده را کی شناسد آن سگ درنده را
(2353)