Masnavi Book 2, Chapter c.58
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید
(2387)
گفت هی مستی چه خورده ستی بگو گفت از این خوردم که هست اندر سبو
(2388)
گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آن که خوردهام گفت این خفی است
(2389)
گفت آن چه خوردهای آن چیست آن گفت آن که در سبو مخفی است آن
(2390)
دور میشد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب
(2391)
گفت او را محتسب هین آه کن مست هو هو کرد هنگام سخن
(2392)
گفت گفتم آه کن هو میکنی گفت من شاد و تو از غم دم زنی
(2393)
آه از درد و غم و بیدادی است هوی هوی می خوران از شادی است
(2394)
محتسب گفت این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز
(2395)
گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستی خیز تا زندان بیا
(2396)
گفت مست ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو
(2397)
گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهی خود رفتمی وین کی شدی
(2398)
من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی
(2399)