Masnavi Book 2, Chapter c.64

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

گفت ما اول فرشته بوده‏ایم راه طاعت را به جان پیموده‏ایم‏

(2617)

سالکان راه را محرم بدیم ساکنان عرش را هم دم بدیم‏

(2618)

پیشه‏ی اول کجا از دل رود مهر اول کی ز دل بیرون شود

(2619)

در سفر گر روم بینی یا ختن از دل تو کی رود حب الوطن‏

(2620)

ما هم از مستان این می بوده‏ایم عاشقان درگه وی بوده‏ایم‏

(2621)

ناف ما بر مهر او ببریده‏اند عشق او در جان ما کاریده‏اند

(2622)

روز نیکو دیده‏ایم از روزگار آب رحمت خورده‏ایم اندر بهار

(2623)

نه که ما را دست فضلش کاشته ست از عدم ما را نه او برداشته ست‏

(2624)

ای بسا کز وی نوازش دیده‏ایم در گلستان رضا گردیده‏ایم‏

(2625)

بر سر ما دست رحمت می‏نهاد چشمه‏های لطف از ما می‏گشاد

(2626)

وقت طفلی‏ام که بودم شیر جو گاهوارم را که جنبانید او

(2627)

از که خوردم شیر غیر شیر او کی مرا پرورد جز تدبیر او

(2628)

خوی کان با شیر رفت اندر وجود کی توان آن را ز مردم واگشود

(2629)

گر عتابی کرد دریای کرم بسته کی گردند درهای کرم‏

(2630)

اصل نقدش داد و لطف و بخشش است قهر بر وی چون غباری از غش است‏

(2631)

از برای لطف عالم را بساخت ذره‏ها را آفتاب او نواخت‏

(2632)

فرقت از قهرش اگر آبستن است بهر قدر وصل او دانستن است‏

(2633)

تا دهد جان را فراقش گوشمال جان بداند قدر ایام وصال‏

(2634)

گفت پیغمبر که حق فرموده است قصد من از خلق احسان بوده است‏

(2635)

آفریدم تا ز من سودی کنند تا ز شهدم دست‏آلودی کنند

(2636)

نی برای آن که تا سودی کنم و ز برهنه من قبایی بر کنم‏

(2637)

چند روزی که ز پیشم رانده است چشم من در روی خوبش مانده است‏

(2638)

کز چنان رویی چنین قهر ای عجب هر کسی مشغول گشته در سبب‏

(2639)

من سبب را ننگرم کان حادث است ز انکه حادث حادثی را باعث است‏

(2640)

لطف سابق را نظاره می‏کنم هر چه آن حادث دو پاره می‏کنم‏

(2641)

ترک سجده از حسد گیرم که بود آن حسد از عشق خیزد نز جحود

(2642)

هر حسد از دوستی خیزد یقین که شود با دوست غیری همنشین‏

(2643)

هست شرط دوستی غیرت پزی همچو شرط عطسه گفتن دیر زی‏

(2644)

چون که بر نطعش جز این بازی نبود گفت بازی کن چه دانم در فزود

(2645)

آن یکی بازی که بد من باختم خویشتن را در بلا انداختم‏

(2646)

در بلا هم می‏چشم لذات او مات اویم مات اویم مات او

(2647)

چون رهاند خویشتن را ای سره هیچ کس در شش جهت از شش دره‏

(2648)

جزو شش از کل شش چون وارهد خاصه که بی‏چون مر او را کژ نهد

(2649)

هر که در شش او درون آتش است اوش برهاند که خلاق شش است‏

(2650)

خود اگر کفر است و گر ایمان او دست باف حضرت است و آن او

(2651)