Masnavi Book 2, Chapter c.83

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

اشتری گم کرده‏ای ای معتمد هر کسی ز اشتر نشانت می‏دهد

(2973)

تو نمی‏دانی که آن اشتر کجاست لیک دانی کاین نشانیها خطاست‏

(2974)

و انکه اشتر گم نکرد او از مری همچو آن گم کرده جوید اشتری‏

(2975)

که بلی من هم شتر گم کرده‏ام هر که یابد اجرتش آورده‏ام‏

(2976)

تا در اشتر با تو انبازی کند بهر طمع اشتر این بازی کند

(2977)

هر چه را گویی خطا بود آن نشان او به تقلید تو می‏گوید همان‏

(2978)

او نشان کژ بنشناسد ز راست لیک گفتت آن مقلد را عصاست‏

(2979)

چون نشان راست گویند و شبیه پس یقین گردد ترا لا ریب فیه‏

(2980)

آن شفای جان رنجورت شود رنگ روی و صحت و زورت شود

(2981)

چشم تو روشن شود پایت دوان جسم تو جان گردد و جانت روان‏

(2982)

پس بگویی راست گفتی ای امین این نشانیها بلاغ آمد مبین‏

(2983)

فیه آیات ثقات بینات این براتی باشد و قدر نجات‏

(2984)

این نشان چون داد گویی پیش رو وقت آهنگ است پیش آهنگ شو

(2985)

پی روی تو کنم ای راست گو بوی بردی ز اشترم بنما که کو

(2986)

پیش آن کس که نه صاحب اشتری ست کاو در این جست شتر بهر مری ست‏

(2987)

زین نشان راست نفزودش یقین جز ز عکس ناقه جوی راستین‏

(2988)

بوی برد از جد و گرمیهای او که گزافه نیست این هیهای او

(2989)

اندر این اشتر نبودش حق ولی اشتری گم کرده است او هم بلی‏

(2990)

طمع ناقه‏ی غیر رو پوشش شده آنچ ازو گم شد فراموشش شده‏

(2991)

هر کجا او می‏دود این می‏دود از طمع هم درد صاحب می‏شود

(2992)

کاذبی یا صادقی چون شد روان آن دروغش راستی شد ناگهان‏

(2993)

اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت اشتر خود نیز آن دیگر بیافت‏

(2994)

چون بدیدش یاد آورد آن خویش بی‏طمع شد ز اشتر آن یار و خویش‏

(2995)

آن مقلد شد محقق چون بدید اشتر خود را که آن جا می‏چرید

(2996)

او طلب کار شتر آن لحظه گشت می‏نجستش تا ندید او را به دشت‏

(2997)

بعد از آن تنها روی آغاز کرد چشم سوی ناقه‏ی خود باز کرد

(2998)

گفت آن صادق مرا بگذاشتی تا به اکنون پاس من می‏داشتی‏

(2999)

گفت تا اکنون فسوسی بوده‏ام وز طمع در چاپلوسی بوده‏ام‏

(3000)

این زمان هم درد تو گشتم که من در طلب از تو جدا گشتم به تن‏

(3001)

از تو می‏دزدیدمی وصف شتر جان من دید آن خود شد چشم پر

(3002)

تا نیابیدم نبودم طالبش مس کنون مغلوب شد زر غالبش‏

(3003)

سیئاتم شد همه طاعات شکر هزل شد فانی و جد اثبات شکر

(3004)

سیئاتم چون وسیلت شد به حق پس مزن بر سیئاتم هیچ دق‏

(3005)

مر ترا صدق تو طالب کرده بود مر مرا جد و طلب صدقی گشود

(3006)

صدق تو آورد در جستن ترا جستنم آورد در صدقی مرا

(3007)

تخم دولت در زمین می‏کاشتم سخره و بیگار می‏پنداشتم‏

(3008)

آن نبد بیگار کسبی بود چست هر یکی دانه که کشتم صد برست‏

(3009)

دزد سوی خانه‏ای شد زیر دست چون در آمد دید کان خانه‏ی خود است‏

(3010)

گرم باش ای سرد تا گرمی رسد با درشتی ساز تا نرمی رسد

(3011)

آن دو اشتر نیست آن یک اشتر است تنگ آمد لفظ معنی بس پر است‏

(3012)

لفظ در معنی همیشه نارسان ز آن پیمبر گفت قد کل لسان‏

(3013)

نطق اصطرلاب باشد در حساب چه قدر داند ز چرخ و آفتاب‏

(3014)

خاصه چرخی کاین فلک زو پره‏ای است آفتاب از آفتابش ذره‏ای است‏

(3015)