Masnavi Book 2, Chapter c.94

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

چون یکی حس در روش بگشاد بند ما بقی حسها همه مبدل شوند

(3240)

چون یکی حس غیر محسوسات دید گشت غیبی بر همه حسها پدید

(3241)

چون ز جو جست از گله یک گوسفند پس پیاپی جمله ز آن سو بر جهند

(3242)

گوسفندان حواست را بران در چرا از أخرج المرعی‏ چران‏

(3243)

تا در آن جا سنبل و نسرین چرند تا به گلزار حقایق ره برند

(3244)

هر حست پیغمبر حسها شود تا یکایک سوی آن جنت رود

(3245)

حسها با حس تو گویند راز بی‏زبان و بی‏حقیقت بی‏مجاز

(3246)

کاین حقیقت قابل تاویلهاست وین توهم مایه‏ی تخییلهاست‏

(3247)

آن حقیقت را که باشد از عیان هیچ تاویلی نگنجد در میان‏

(3248)

چون که هر حس بنده‏ی حس تو شد مر فلک‏ها را نباشد از تو بد

(3249)

چون که دعویی رود در ملک پوست مغز آن کی بود قشر آن اوست‏

(3250)

چون تنازع در فتد در تنگ کاه دانه آن کیست آن را کن نگاه‏

(3251)

پس فلک قشر است و نور روح مغز این پدید است آن خفی زین رو ملغز

(3252)

جسم ظاهر روح مخفی آمده ست جسم همچون آستین جان همچو دست‏

(3253)

باز عقل از روح مخفی‏تر بود حس سوی روح زوتر ره برد

(3254)

جنبشی بینی بدانی زنده است این ندانی که ز عقل آگنده است‏

(3255)

تا که جنبشهای موزون سر کند جنبش مس را به دانش زر کند

(3256)

ز آن مناسب آمدن افعال دست فهم آید مر ترا که عقل هست‏

(3257)

روح وحی از عقل پنهان‏تر بود ز انکه او غیب است او ز ان سر بود

(3258)

عقل احمد از کسی پنهان نشد روح وحیش مدرک هر جان نشد

(3259)

روح وحیی را مناسبهاست نیز در نیابد عقل کان آمد عزیز

(3260)

گه جنون بیند گهی حیران شود ز انکه موقوف است تا او آن شود

(3261)

چون مناسبهای افعال خضر عقل موسی بود در دیدش کدر

(3262)

نامناسب می‏نمود افعال او پیش موسی چون نبودش حال او

(3263)

عقل موسی چون شود در غیب بند عقل موشی خود کی است ای ارجمند

(3264)

علم تقلیدی بود بهر فروخت چون بیابد مشتری خوش بر فروخت‏

(3265)

مشتری علم تحقیقی حق است دایما بازار او با رونق است‏

(3266)

لب ببسته مست در بیع و شری مشتری بی‏حد که الله اشتری‏

(3267)

درس آدم را فرشته مشتری محرم درسش نه دیو است و پری‏

(3268)

آدم أنبئهم بأسما درس گو شرح کن اسرار حق را مو به مو

(3269)

آن چنان کس را که کوته بین بود در تلون غرق و بی‏تمکین بود

(3270)

موش گفتم ز انکه در خاک است جاش خاک باشد موش را جای معاش‏

(3271)

راهها داند ولی در زیر خاک هر طرف او خاک را کرده ست چاک‏

(3272)

نفس موشی نیست الا لقمه رند قدر حاجت موش را عقلی دهند

(3273)

ز انکه بی‏حاجت خداوند عزیز می‏نبخشد هیچ کس را هیچ چیز

(3274)

گر نبودی حاجت عالم زمین نافریدی هیچ رب العالمین‏

(3275)

وین زمین مضطرب محتاج کوه گر نبودی نافریدی پر شکوه‏

(3276)

ور نبودی حاجت افلاک هم هفت گردون نافریدی از عدم‏

(3277)

آفتاب و ماه و این استارگان جز به حاجت کی پدید آمد عیان‏

(3278)

پس کمند هستها حاجت بود قدر حاجت مرد را آلت دهد

(3279)

پس بیفزا حاجت ای محتاج زود تا بجوشد در کرم دریای جود

(3280)

این گدایان بر ره و هر مبتلا حاجت خود می‏نماید خلق را

(3281)

کوری و شلی و بیماری و درد تا از این حاجت بجنبد رحم مرد

(3282)

هیچ گوید نان دهید ای مردمان که مرا مال است و انبار است و خوان‏

(3283)

چشم ننهاده‏ست حق در کور موش ز انکه حاجت نیست چشمش بهر نوش‏

(3284)

می‏تواند زیست بی‏چشم و بصر فارغ است از چشم او در خاک تر

(3285)

جز به دزدی او برون ناید ز خاک تا کند خالق از آن دزدیش پاک‏

(3286)

بعد از آن پر یابد و مرغی شود چون ملایک جانب گردون رود

(3287)

هر زمان در گلشن شکر خدا او بر آرد همچو بلبل صد نوا

(3288)

کای رهاننده مرا از وصف زشت ای کننده دوزخی را تو بهشت‏

(3289)

در یکی پیهی نهی تو روشنی استخوانی را دهی سمع ای غنی‏

(3290)

چه تعلق آن معانی را به جسم چه تعلق فهم اشیا را به اسم‏

(3291)

لفظ چون وکرست و معنی طایر است جسم جوی و روح آب سایر است‏

(3292)

او روان است و تو گویی واقف است او دوان است و تو گویی عاکف است‏

(3293)

گر نبینی سیر آب از خاکها چیست بر وی نو به نو خاشاکها

(3294)

هست خاشاک تو صورتهای فکر نو به نو در می‏رسد اشکال بکر

(3295)

روی آب جوی فکر اندر روش نیست بی‏خاشاک محبوب و وحش‏

(3296)

قشرها بر روی این آب روان از ثمار باغ غیبی شد دوان‏

(3297)

قشرها را مغز اندر باغ جو ز انکه آب از باغ می‏آید به جو

(3298)

گر نبینی رفتن آب حیات بنگر اندر جوی و این سیر نبات‏

(3299)

آب چون انبه‏تر آید در گذر زو کند قشر صور زوتر گذر

(3300)

چون به غایت تیز شد این جو روان غم نپاید در ضمیر عارفان‏

(3301)

چون به غایت ممتلی بود و شتاب پس نگنجید اندر او الا که آب‏

(3302)