Masnavi Book 1, Chapter c.100
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
گفت پیغمبر که نفحتهای حق اندر این ایام میآرد سبق
(1951)
گوش و هش دارید این اوقات را در ربایید این چنین نفحات را
(1952)
نفحه آمد مر شما را دید و رفت هر که را که خواست جان بخشید و رفت
(1953)
نفحهی دیگر رسید آگاه باش تا از این هم وانمانی خواجهتاش
(1954)
جان ناری یافت از وی انطفا مرده پوشید از بقای او قبا
(1955)
تازگی و جنبش طوبی است این همچو جنبشهای حیوان نیست این
(1956)
گر در افتد در زمین و آسمان زهرههاشان آب گردد در زمان
(1957)
خود ز بیم این دم بیمنتها باز خوان فأبين أن یحملنها
(1958)
ور نه خود أشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی
(1959)
دوش دیگر لون این میداد دست لقمهی چندی در آمد ره ببست
(1960)
بهر لقمه گشته لقمانی گرو وقت لقمان است ای لقمه برو
(1961)
از هوای لقمهی این خار خار از کف لقمان همیجویید خار
(1962)
در کف او خار و سایهش نیز نیست لیکتان از حرص آن تمییز نیست
(1963)
خار دان آن را که خرما دیدهای ز آن که بس نان کور و بس نادیدهای
(1964)
جان لقمان که گلستان خداست پای جانش خستهی خاری چراست
(1965)
اشتر آمد این وجود خار خوار مصطفی زادی بر این اشتر سوار
(1966)
اشترا تنگ گلی بر پشت تست کز نسیمش در تو صد گلزار رست
(1967)
میل تو سوی مغیلان است و ریگ تا چه گل چینی ز خار مردهریگ
(1968)
ای بگشته زین طلب از کو به کو چند گویی کین گلستان کو و کو
(1969)
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی چشم تاریک است جولان چون کنی
(1970)
آدمی کاو مینگنجد در جهان در سر خاری همیگردد نهان
(1971)
مصطفی آمد که سازد هم دمی کلمینی یا حمیراء کلمی
(1972)
ای حمیراء آتش اندر نه تو نعل تا ز نعل تو شود این کوه لعل
(1973)
این حمیراء لفظ تانیث است و جان نام تانیثاش نهند این تازیان
(1974)
لیک از تانیث جان را باک نیست روح را با مرد و زن اشراک نیست
(1975)
از مونث وز مذکر برتر است این نه آن جان است کز خشک و تر است
(1976)
این نه آن جان است کافزاید ز نان یا گهی باشد چنین گاهی چنان
(1977)
خوش کننده ست و خوش و عین خوشی بیخوشی نبود خوشی ای مرتشی
(1978)
چون تو شیرین از شکر باشی بود کان شکر گاهی ز تو غایب شود
(1979)
چون شکر گردی ز تاثیر وفا پس شکر کی از شکر باشد جدا
(1980)
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق عقل آن جا گم شود گم ای رفیق
(1981)
عقل جزوی عشق را منکر بود گر چه بنماید که صاحب سر بود
(1982)
زیرک و داناست اما نیست نیست تا فرشته لا نشد اهریمنی است
(1983)
او به قول و فعل یار ما بود چون به حکم حال آیی لا بود
(1984)
لا بود چون او نشد از هست نیست چون که طوعا لا نشد کرها بسی است
(1985)
جان کمال است و ندای او کمال مصطفی گویان ارحنا یا بلال
(1986)
ای بلال افراز بانگ سلسلت ز آن دمی کاندر دمیدم در دلت
(1987)
ز آن دمی کادم از آن مدهوش گشت هوش اهل آسمان بیهوش گشت
(1988)
مصطفی بیخویش شد ز آن خوب صوت شد نمازش از شب تعریس فوت
(1989)
سر از آن خواب مبارک بر نداشت تا نماز صبحدم آمد به چاشت
(1990)
در شب تعریس پیش آن عروس یافت جان پاک ایشان دستبوس
(1991)
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر گر عروسش خواندهام عیبی مگیر
(1992)
از ملولی یار خامش کردمی گر همو مهلت بدادی یک دمی
(1993)
لیک میگوید بگو هین عیب نیست جز تقاضای قضای غیب نیست
(1994)
عیب باشد کاو نبیند جز که عیب عیب کی بیند روان پاک غیب
(1995)
عیب شد نسبت به مخلوق جهول نی به نسبت با خداوند قبول
(1996)
کفر هم نسبت به خالق حکمت است چون به ما نسبت کنی کفر آفت است
(1997)
ور یکی عیبی بود با صد حیات بر مثال چوب باشد در نبات
(1998)
در ترازو هر دو را یکسان کشند ز آن که آن هر دو چو جسم و جان خوشند
(1999)
پس بزرگان این نگفتند از گزاف جسم پاکان عین جان افتاد صاف
(2000)
گفتشان و نفسشان و نقششان جمله جان مطلق آمد بینشان
(2001)
جان دشمن دارشان جسم است صرف چون زیاد از نرد او اسم است صرف
(2002)
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد وین نمک اندر شد و کل پاک شد
(2003)
آن نمک کز وی محمد املح است ز آن حدیث با نمک او افصح است
(2004)
این نمک باقی است از میراث او با تواند آن وارثان او بجو
(2005)
پیش تو شسته ترا خود پیش کو پیش هستت جان پیش اندیش کو
(2006)
گر تو خود را پیش و پس داری گمان بستهی جسمی و محرومی ز جان
(2007)
زیر و بالا پیش و پس وصف تن است بیجهت آن ذات جان روشن است
(2008)
بر گشا از نور پاک شه نظر تا نپنداری تو چون کوته نظر
(2009)
که همینی در غم و شادی و بس ای عدم کو مر عدم را پیش و پس
(2010)
روز باران است میرو تا به شب نی از این باران از آن باران رب
(2011)