Masnavi Book 1, Chapter c.106
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت تا که خویش از خواب نتوانست داشت
(2104)
در عجب افتاد کاین معهود نیست این ز غیب افتاد بیمقصود نیست
(2105)
سر نهاد و خواب بردش خواب دید کامدش از حق ندا جانش شنید
(2106)
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و این باقی صداست
(2107)
ترک و کرد و پارسی گو و عرب فهم کرده آن ندا بیگوش و لب
(2108)
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ فهم کرده ست آن ندا را چوب و سنگ
(2109)
هر دمی از وی همیآید أ لست جوهر و اعراض میگردند هست
(2110)
گر نمیآید بلی ز یشان ولی آمدنشان از عدم باشد بلی
(2111)
ز آن چه گفتم من ز فهم سنگ و چوب در بیانش قصهای هش دار خوب
(2112)