Masnavi Book 1, Chapter c.129

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ بر کش از غلاف‌‌

(2643)

هر چه گویی من ترا فرمان‌‌برم در بد و نیک آمد آن ننگرم‌‌

(2644)

در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب یعمی و یصم‌‌

(2645)

گفت زن آهنگ برم می‌‌کنی یا به حیلت کشف سرم می‌‌کنی‌‌

(2646)

گفت و الله عالم السر الخفی کافرید از خاک آدم را صفی‌‌

(2647)

در سه گز قالب که دادش وا نمود هر چه در الواح و در ارواح بود

(2648)

تا ابد هر چه بود او پیش پیش درس کرد از علم الاسماء خویش‌‌

(2649)

تا ملک بی‌‌خود شد از تدریس او قدس دیگر یافت از تقدیس او

(2650)

آن گشادی‌‌شان کز آدم رو نمود در گشاد آسمانهاشان نبود

(2651)

در فراخی عرصه‌‌ی آن پاک جان تنگ آمد عرصه‌‌ی هفت آسمان‌‌

(2652)

گفت پیغمبر که حق فرموده است من نگنجم هیچ در بالا و پست‌‌

(2653)

در زمین و آسمان و عرش نیز من نگنجم این یقین دان ای عزیز

(2654)

در دل مومن بگنجم ای عجب گر مرا جویی در آن دلها طلب‌‌

(2655)

گفت ادخل فی عبادی تلتقی جنة من رؤیتی یا متقی‌‌

(2656)

عرش با آن نور با پهنای خویش چون بدید آن را برفت از جای خویش‌‌

(2657)

خود بزرگی عرش باشد بس مدید لیک صورت کیست چون معنی رسید

(2658)

هر ملک می‌‌گفت ما را پیش از این الفتی می‌‌بود بر گرد زمین‌‌

(2659)

تخم خدمت بر زمین می‌‌کاشتیم ز آن تعلق ما عجب می‌‌داشتیم‌‌

(2660)

کاین تعلق چیست با این خاکمان چون سرشت ما بده ست از آسمان‌‌

(2661)

الف ما انوار با ظلمات چیست چون تواند نور با ظلمات زیست‌‌

(2662)

آدما آن الف از بوی تو بود ز آن که جسمت را زمین بد تار و پود

(2663)

جسم خاکت را از اینجا بافتند نور پاکت را در اینجا یافتند

(2664)

این که جان ما ز روحت یافته ست پیش پیش از خاک آن می‌‌تافته ست‌‌

(2665)

در زمین بودیم و غافل از زمین غافل از گنجی که در وی بد دفین‌‌

(2666)

چون سفر فرمود ما را ز آن مقام تلخ شد ما را از آن تحویل کام‌‌

(2667)

تا که حجتها همی‌‌گفتیم ما که بجای ما کی آید ای خدا

(2668)

نور این تسبیح و این تهلیل را می‌‌فروشی بهر قال و قیل را

(2669)

حکم حق گسترد بهر ما بساط که بگویید از طریق انبساط

(2670)

هر چه آید بر زبانتان بی‌‌حذر همچو طفلان یگانه با پدر

(2671)

ز آن که این دمها چه گر نالایق است رحمت من بر غضب هم سابق است‌‌

(2672)

از پی اظهار این سبق ای ملک در تو بنهم داعیه‌‌ی اشکال و شک‌‌

(2673)

تا بگویی و نگیرم بر تو من منکر حلمم نیارد دم زدن‌‌

(2674)

صد پدر صد مادر اندر حلم ما هر نفس زاید در افتد در فنا

(2675)

حلم ایشان کف بحر حلم ماست کف رود آید ولی دریا به جاست‌‌

(2676)

خود چه گویم پیش آن در این صدف نیست الا کف کف کف کف‌‌

(2677)

حق آن کف حق آن دریای صاف که امتحانی نیست این گفت و نه لاف‌‌

(2678)

از سر مهر و صفاء است و خضوع حق آن کس که بدو دارم رجوع‌‌

(2679)

گر به پیشت امتحان است این هوس امتحان را امتحان کن یک نفس‌‌

(2680)

سر مپوشان تا پدید آید سرم امر کن تو هر چه بر وی قادرم‌‌

(2681)

دل مپوشان تا پدید آید دلم تا قبول آرم هر آن چه قابلم‌‌

(2682)

چون کنم در دست من چه چاره است در نگر تا جان من چه کاره است‌‌

(2683)