Masnavi Book 1, Chapter c.139

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

آن یکی نحوی به کشتی درنشست رو به کشتیبان نهاد آن خود پرست‌‌

(2835)

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا گفت نیم عمر تو شد در فنا

(2836)

دل شکسته گشت کشتیبان ز تاب لیک آن دم کرد خامش از جواب‌‌

(2837)

باد کشتی را به گردابی فگند گفت کشتیبان به آن نحوی بلند

(2838)

هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی ای خوش جواب خوب رو

(2839)

گفت کل عمرت ای نحوی فناست ز آن که کشتی غرق این گردابهاست‌‌

(2840)

محو می‌‌باید نه نحو اینجا بدان گر تو محوی بی‌‌خطر در آب ران‌‌

(2841)

آب دریا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دریا کی رهد

(2842)

چون بمردی تو ز اوصاف بشر بحر اسرارت نهد بر فرق سر

(2843)

ای که خلقان را تو خر می‌‌خوانده‌‌ای این زمان چون خر بر این یخ مانده‌‌ای‌‌

(2844)

گر تو علامه‌‌ی زمانی در جهان نک فنای این جهان بین وین زمان‌‌

(2845)

مرد نحوی را از آن در دوختیم تا شما را نحو محو آموختیم‌‌

(2846)

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف در کم آمد یابی ای یار شگرف‌‌

(2847)

آن سبوی آب دانشهای ماست و آن خلیفه دجله‌‌ی علم خداست‌‌

(2848)

ما سبوها پر به دجله می‌‌بریم گر نه خر دانیم خود را ما خریم‌‌

(2849)

باری اعرابی بدان معذور بود کو ز دجله بی‌‌خبر بود و ز رود

(2850)

گر ز دجله با خبر بودی چو ما او نبردی آن سبو را جا به جا

(2851)

بلکه از دجله چو واقف آمدی آن سبو را بر سر سنگی زدی‌‌

(2852)