Masnavi Book 1, Chapter c.140

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید

(2853)

آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص‌‌

(2854)

کاین سبو پر زر به دست او دهید چون که واگردد سوی دجله‌‌ش برید

(2855)

از ره خشک آمده ست و از سفر از ره آبش بود نزدیکتر

(2856)

چون به کشتی درنشست و دجله دید سجده می‌‌کرد از حیا و می‌‌خمید

(2857)

کای عجب لطف این شه وهاب را وین عجبتر کو ستد آن آب را

(2858)

چون پذیرفت از من آن دریای جود آن چنان نقد دغل را زود زود

(2859)

کل عالم را سبو دان ای پسر کاو بود از علم و خوبی تا به سر

(2860)

قطره‌‌ای از دجله‌‌ی خوبی اوست کان نمی‌‌گنجد ز پری زیر پوست‌‌

(2861)

گنج مخفی بد ز پری چاک کرد خاک را تابان تر از افلاک کرد

(2862)

گنج مخفی بد ز پری جوش کرد خاک را سلطان اطلس پوش کرد

(2863)

ور بدیدی شاخی از دجله‌‌ی خدا آن سبو را او فنا کردی فنا

(2864)

آن که دیدندش همیشه بی‌‌خودند بی‌‌خودانه بر سبو سنگی زدند

(2865)

ای ز غیرت بر سبو سنگی زده و این سبو ز اشکست کاملتر شده‌‌

(2866)

خم شکسته آب از او ناریخته صد درستی زین شکست انگیخته‌‌

(2867)

جزو جزو خم به رقص است و به حال عقل جزوی را نموده این محال‌‌

(2868)

نی سبو پیدا در این حالت نه آب خوش ببین و الله اعلم بالصواب‌‌

(2869)

چون در معنی زنی بازت کنند پر فکرت زن که شهبازت کنند

(2870)

پر فکرت شد گل آلود و گران ز آن که گل خواری ترا گل شد چو نان‌‌

(2871)

نان گل است و گوشت کمتر خور از این تا نمانی همچو گل اندر زمین‌‌

(2872)

چون گرسنه می‌‌شوی سگ می‌‌شوی تند و بد پیوند و بد رگ می‌‌شوی‌‌

(2873)

چون شدی تو سیر مرداری شدی بی‌‌خبر بی‌‌پا چو دیواری شدی‌‌

(2874)

پس دمی مردار و دیگر دم سگی چون کنی در راه شیران خوش تگی‌‌

(2875)

آلت اشکار خود جز سگ مدان کمترک انداز سگ را استخوان‌‌

(2876)

ز آن که سگ چون سیر شد سرکش شود کی سوی صید و شکار خوش دود

(2877)

آن عرب را بی‌‌نوایی می‌‌کشید تا بدان درگاه و آن دولت رسید

(2878)

در حکایت گفته‌‌ایم احسان شاه در حق آن بی‌‌نوای بی‌‌پناه‌‌

(2879)

هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش می‌‌جهد در کوی عشق‌‌

(2880)

گر بگوید فقه فقر آید همه بوی فقر آید از آن خوش دمدمه‌‌

(2881)

ور بگوید کفر دارد بوی دین ور به شک گوید شکش گردد یقین‌‌

(2882)

کف کژ کز بحر صدقی خاسته است اصل صاف آن فرع را آراسته است‌‌

(2883)

آن کفش را صافی و محقوق دان همچو دشنام لب معشوق دان‌‌

(2884)

گشته آن دشنام نامطلوب او خوش ز بهر عارض محبوب او

(2885)

گر بگوید کژ نماید راستی ای کژی که راست را آراستی‌‌

(2886)

از شکر گر شکل نانی می‌‌پزی طعم قند آید نه نان چون می‌‌مزی‌‌

(2887)

ور بیابد مومنی زرین وثن کی هلد آن را برای هر شمن‌‌

(2888)

بلکه گیرد اندر آتش افکند صورت عاریتش را بشکند

(2889)

تا نماند بر ذهب شکل وثن ز آن که صورت مانع است و راه زن‌‌

(2890)

ذات زرش ذات ربانیت است نقش بت بر نقد زر عاریت است‌‌

(2891)

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز

(2892)

بت پرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر

(2893)

مرد حجی همره حاجی طلب خواه هندو خواه ترک و یا عرب‌‌

(2894)

منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او

(2895)

گر سیاه است او هم آهنگ تو است تو سپیدش خوان که هم رنگ تو است‌‌

(2896)

این حکایت گفته شد زیر و زبر همچو فکر عاشقان بی‌‌پا و سر

(2897)

سر ندارد چون ز ازل بوده ست پیش پا ندارد با ابد بوده ست خویش‌‌

(2898)

بلکه چون آب است هر قطره از آن هم سر است و پا و هم بی‌‌هردوان‌‌

(2899)

حاش لله این حکایت نیست هین نقد حال ما و تست این خوش ببین‌‌

(2900)

ز آن که صوفی با کر و با فر بود هر چه آن ماضی است لا یذکر بود

(2901)

هم عرب ما هم سبو ما هم ملک جمله ما يؤفک عنه من أفک‌‌

(2902)

عقل را شو دان و زن را نفس و طمع این دو ظلمانی و منکر عقل شمع‌‌

(2903)

بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست ز آن که کل را گونه گونه جزوهاست‌‌

(2904)

جزو کل نی جزوها نسبت به کل نی چو بوی گل که باشد جزو گل‌‌

(2905)

لطف سبزه جزو لطف گل بود بانگ قمری جزو آن بلبل بود

(2906)

گر شوم مشغول اشکال و جواب تشنگان را کی توانم داد آب‌‌

(2907)

گر تو اشکالی به کلی و حرج صبر کن الصبر مفتاح الفرج‌‌

(2908)

احتما کن احتما ز اندیشه‌‌ها فکر شیر و گور و دلها بیشه‌‌ها

(2909)

احتماها بر دواها سرور است ز آن که خاریدن فزونی گر است‌‌

(2910)

احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جان را ببین‌‌

(2911)

قابل این گفته‌‌ها شو گوش‌‌وار تا که از زر سازمت من گوشوار

(2912)

حلقه در گوش مه زرگر شوی تا به ماه و تا ثریا بر شوی‌‌

(2913)

اولا بشنو که خلق مختلف مختلف جانند از یا تا الف‌‌

(2914)

در حروف مختلف شور و شکی است گر چه از یک رو ز سر تا پا یکی است‌‌

(2915)

از یکی رو ضد و یک رو متحد از یکی رو هزل و از یک روی جد

(2916)

پس قیامت روز عرض اکبر است عرض او خواهد که با زیب و فر است‌‌

(2917)

هر که چون هندوی بد سودایی است روز عرضش نوبت رسوایی است‌‌

(2918)

چون ندارد روی همچون آفتاب او نخواهد جز شبی همچون نقاب‌‌

(2919)

برگ یک گل چون ندارد خار او شد بهاران دشمن اسرار او

(2920)

و انکه سر تا پا گل است و سوسن است پس بهار او را دو چشم روشن است‌‌

(2921)

خار بی‌‌معنی خزان خواهد خزان تا زند پهلوی خود با گلستان‌‌

(2922)

تا بپوشد حسن آن و ننگ این تا نبینی رنگ آن و رنگ این‌‌

(2923)

پس خزان او را بهار است و حیات یک نماید سنگ و یاقوت زکات‌‌

(2924)

باغبان هم داند آن را در خزان لیک دید یک به از دید جهان‌‌

(2925)

خود جهان آن یک کس است او ابله است هر ستاره بر فلک جزو مه است‌‌

(2926)

پس همی‌‌گویند هر نقش و نگار مژده مژده نک همی‌‌آید بهار

(2927)

تا بود تابان شکوفه چون زره کی کند آن میوه‌‌ها پیدا گره‌‌

(2928)

چون شکوفه ریخت میوه سر کند چون که تن بشکست جان سر بر زند

(2929)

میوه معنی و شکوفه صورتش آن شکوفه مژده میوه نعمتش‌‌

(2930)

چون شکوفه ریخت میوه شد پدید چون که آن کم شد شد این اندر مزید

(2931)

تا که نان نشکست قوت کی دهد ناشکسته خوشه‌ها کی مَیْ دهد

(2932)

تا هلیله نشکند با ادویه کی شود خود صحت افزا ادویه‌‌

(2933)