Masnavi Book 1, Chapter c.141

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر

(2934)

گر چه جسم نازکت را زور نیست لیک بی‌‌خورشید ما را نور نیست‌‌

(2935)

گر چه مصباح و زجاجه گشته‌‌ای لیک سر خیل دلی سر رشته‌‌ای‌‌

(2936)

چون سر رشته به دست و کام تست درهای عقد دل ز انعام تست‌‌

(2937)

بر نویس احوال پیر راهدان پیر را بگزین و عین راه دان‌‌

(2938)

پیر تابستان و خلقان تیر ماه خلق مانند شب‌‌اند و پیر ماه‌‌

(2939)

کرده‌‌ام بخت جوان را نام پیر کاو ز حق پیر است نز ایام پیر

(2940)

او چنان پیری است کش آغاز نیست با چنان در یتیم انباز نیست‌‌

(2941)

خود قوی‌‌تر می‌‌شود خمر کهن خاصه آن خمری که باشد من لدن‌‌

(2942)

پیر را بگزین که بی‌‌پیر این سفر هست بس پر آفت و خوف و خطر

(2943)

آن رهی که بارها تو رفته‌‌ای بی‌‌قلاووز اندر آن آشفته‌‌ای‌‌

(2944)

پس رهی را که ندیده ستی تو هیچ هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ‌‌

(2945)

گر نباشد سایه‌‌ی او بر تو گول پس ترا سر گشته دارد بانگ غول‌‌

(2946)

غولت از ره افکند اندر گزند از تو داهی‌‌تر در این ره بس بدند

(2947)

از نبی بشنو ضلال رهروان که چشان کرد آن بلیس بد روان‌‌

(2948)

صد هزاران ساله راه از جاده دور بردشان و کردشان ادبار و عور

(2949)

استخوانهاشان ببین و مویشان عبرتی گیر و مران خر سویشان‌‌

(2950)

گردن خر گیر و سوی راه کش سوی ره‌‌بانان و ره دانان خوش‌‌

(2951)

هین مهل خر را و دست از وی مدار ز آن که عشق اوست سوی سبزه‌‌زار

(2952)

گر یکی دم تو به غفلت واهلیش او رود فرسنگ‌‌ها سوی حشیش‌‌

(2953)

دشمن راه است خر مست علف ای که بس خر بنده را کرد او تلف‌‌

(2954)

گر ندانی ره هر آن چه خر بخواست عکس آن کن خود بود آن راه راست‌‌

(2955)

شاوروهن پس آن گه خالفوا إن من لم یعصهن تالف‌‌

(2956)

با هوا و آرزو کم باش دوست چون یضلک عن سبیل الله اوست‌‌

(2957)

این هوا را نشکند اندر جهان هیچ چیزی همچو سایه‌‌ی همرهان‌‌

(2958)