Masnavi Book 1, Chapter c.143
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
این حکایت بشنو از صاحب بیان در طریق و عادت قزوینیان
(2981)
بر تن و دست و کتفها بیگزند از سر سوزن کبودیها زنند
(2982)
سوی دلاکی بشد قزوینیی که کبودم زن بکن شیرینیی
(2983)
گفت چه صورت زنم ای پهلوان گفت بر زن صورت شیر ژیان
(2984)
طالعم شیر است نقش شیر زن جهد کن رنگ کبودی سیر زن
(2985)
گفت بر چه موضعت صورت زنم گفت بر شانهگهم زن آن رقم
(2986)
چون که او سوزن فرو بردن گرفت درد آن در شانگه مسکن گرفت
(2987)
پهلوان در ناله آمد کای سنی مر مرا کشتی چه صورت میزنی
(2988)
گفت آخر شیر فرمودی مرا گفت از چه عضو کردی ابتدا
(2989)
گفت از دمگاه آغازیدهام گفت دم بگذار ای دو دیدهام
(2990)
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت دمگه او دمگهم محکم گرفت
(2991)
شیر بیدم باش گو ای شیر ساز که دلم سستی گرفت از زخم گاز
(2992)
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم بیمحابا بیمواسا بیز رحم
(2993)
بانگ کرد او کاین چه اندام است از او گفت این گوش است ای مرد نکو
(2994)
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم گوش را بگذار و کوته کن گلیم
(2995)
جانب دیگر خلش آغاز کرد باز قزوینی فغان را ساز کرد
(2996)
کاین سوم جانب چه اندام است نیز گفت این است اشکم شیر ای عزیز
(2997)
گفت تا اشکم نباشد شیر را چه شکم باید نگار سیر را
(2998)
خیره شد دلاک و بس حیران بماند تا به دیر انگشت در دندان بماند
(2999)
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد گفت در عالم کسی را این فتاد
(3000)
شیر بیدم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا خود نافرید
(3001)
ای برادر صبر کن بر درد نیش تا رهی از نیش نفس گبر خویش
(3002)
کان گروهی که رهیدند از وجود چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
(3003)
هر که مرد اندر تن او نفس گبر مر و را فرمان برد خورشید و ابر
(3004)
چون دلش آموخت شمع افروختن آفتاب او را نیارد سوختن
(3005)
گفت حق در آفتاب منتجم ذکر تزاور کذا عن کهفهم
(3006)
خار جمله لطف چون گل میشود پیش جزوی کاو سوی کل میرود
(3007)
چیست تعظیم خدا افراشتن خویشتن را خوار و خاکی داشتن
(3008)
چیست توحید خدا آموختن خویشتن را پیش واحد سوختن
(3009)
گر همیخواهی که بفروزی چو روز هستی همچون شب خود را بسوز
(3010)
هستیات در هست آن هستی نواز همچو مس در کیمیا اندر گداز
(3011)
در من و ما سخت کرده ستی دو دست هست این جملهی خرابی از دو هست
(3012)