Masnavi Book 1, Chapter c.153
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
پیش از عثمان یکی نساخ بود کاو به نسخ وحی جدی مینمود
(3228)
چون نبی از وحی فرمودی سبق او همان را وانبشتی بر ورق
(3229)
پرتو آن وحی بر وی تافتی او درون خویش حکمت یافتی
(3230)
عین آن حکمت بفرمودی رسول زین قدر گمراه شد آن بو الفضول
(3231)
کانچه میگوید رسول مستنیر مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
(3232)
پرتو اندیشهاش زد بر رسول قهر حق آورد بر جانش نزول
(3233)
هم ز نساخی بر آمد هم ز دین شد عدوی مصطفی و دین به کین
(3234)
مصطفی فرمود کای گبر عنود چون سیه گشتی اگر نور از تو بود
(3235)
گر تو ینبوع الهی بودیی این چنین آب سیه نگشودیی
(3236)
تا که ناموسش به پیش این و آن نشکند بر بست این او را دهان
(3237)
اندرون میسوختش هم زین سبب توبه کردن مینیارست این عجب
(3238)
آه میکرد و نبودش آه سود چون در آمد تیغ و سر را در ربود
(3239)
کرده حق ناموس را صد من حدید ای بسا بسته به بند ناپدید
(3240)
کبر و کفر آن سان ببست آن راه را که نیارد کرد ظاهر آه را
(3241)
گفت اغلالا فهم به مقمحون نیست آن اغلال بر ما از برون
(3242)
خلفهم سدا فأغشیناهم مینبیند بند را پیش و پس او
(3243)
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست او نمیداند که آن سد قضاست
(3244)
شاهد تو سد روی شاهد است مرشد تو سد گفت مرشد است
(3245)
ای بسا کفار را سودای دین بندشان ناموس و کبر آن و این
(3246)
بند پنهان لیک از آهن بتر بند آهن را کند پاره تبر
(3247)
بند آهن را توان کردن جدا بند غیبی را نداند کس دوا
(3248)
مرد را زنبور اگر نیشی زند طبع او آن لحظه بر دفعی تند
(3249)
زخم نیش اما چو از هستی تست غم قوی باشد نگردد درد سست
(3250)
شرح این از سینه بیرون میجهد لیک میترسم که نومیدی دهد
(3251)
نی مشو نومید و خود را شاد کن پیش آن فریادرس فریاد کن
(3252)
کای محب عفو از ما عفو کن ای طبیب رنج ناسور کهن
(3253)
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد خود مبین تا بر نیارد از تو گرد
(3254)
ای برادر بر تو حکمت جاریه ست آن ز ابدال است و بر تو عاریه ست
(3255)
گر چه در خود خانه نوری یافته ست آن ز همسایهی منور تافته ست
(3256)
شکر کن غره مشو بینی مکن گوش دار و هیچ خود بینی مکن
(3257)
صد دریغ و درد کاین عاریتی امتان را دور کرد از امتی
(3258)
من غلام آن که او در هر رباط خویش را واصل نداند بر سماط
(3259)
بس رباطی که بباید ترک کرد تا به مسکن در رسد یک روز مرد
(3260)
گر چه آهن سرخ شد او سرخ نیست پرتو عاریت آتش زنی است
(3261)
گر شود پر نور روزن یا سرا تو مدان روشن مگر خورشید را
(3262)
هر در و دیوار گوید روشنم پرتو غیری ندارم این منم
(3263)
پس بگوید آفتاب ای نارشید چون که من غارب شوم آید پدید
(3264)
سبزهها گویند ما سبز از خودیم شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
(3265)
فصل تابستان بگوید ای امم خویش را بینید چون من بگذرم
(3266)
تن همینازد به خوبی و جمال روح پنهان کرده فر و پر و بال
(3267)
گویدش ای مزبله تو کیستی یک دو روز از پرتو من زیستی
(3268)
غنج و نازت مینگنجد در جهان باش تا که من شوم از تو جهان
(3269)
گرمدارانت ترا گوری کنند طعمهی موران و مارانت کنند
(3270)
بینی از گند تو گیرد آن کسی کاو به پیش تو همیمردی بسی
(3271)
پرتو روح است نطق و چشم و گوش پرتو آتش بود در آب جوش
(3272)
آن چنان که پرتو جان بر تن است پرتو ابدال بر جان من است
(3273)
جان جان چون واکشد پا را ز جان جان چنان گردد که بیجان تن بدان
(3274)
سر از آن رو مینهم من بر زمین تا گواه من بود در روز دین
(3275)
یوم دین که زلزلت زلزالها این زمین باشد گواه حالها
(3276)
کاو تحدث جهرة أخبارها در سخن آید زمین و خارهها
(3277)
فلسفی منکر شود در فکر و ظن گو برو سر را بر آن دیوار زن
(3278)
نطق آب و نطق خاک و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل
(3279)
فلسفی کاو منکر حنانه است از حواس اولیا بیگانه است
(3280)
گوید او که پرتو سودای خلق بس خیالات آورد در رای خلق
(3281)
بلکه عکس آن فساد و کفر او این خیال منکری را زد بر او
(3282)
فلسفی مر دیو را منکر شود در همان دم سخرهی دیوی بود
(3283)
گر ندیدی دیو را خود را ببین بیجنون نبود کبودی بر جبین
(3284)
هر که را در دل شک و پیچانی است در جهان او فلسفی پنهانی است
(3285)
مینماید اعتقاد و گاه گاه آن رگ فلسف کند رویش سیاه
(3286)
الحذر ای مومنان کان در شماست در شما بس عالم بیمنتهاست
(3287)
جمله هفتاد و دو ملت در تو است وه که روزی آن بر آرد از تو دست
(3288)
هر که او را برگ آن ایمان بود همچو برگ از بیم این لرزان بود
(3289)
بر بلیس و دیو از آن خندیدهای که تو خود را نیک مردم دیدهای
(3290)
چون کند جان باژگونه پوستین چند واویلا بر آید اهل دین
(3291)
بر دکان هر زرنما خندان شده ست ز آنکه سنگ امتحان پنهان شده ست
(3292)
پرده ای ستار از ما بر مگیر باش اندر امتحان ما مجیر
(3293)
قلب پهلو میزند با زر به شب انتظار روز میدارد ذهب
(3294)
با زبان حال زر گوید که باش ای مزور تا بر آید روز فاش
(3295)
صد هزاران سال ابلیس لعین بود ز ابدال و امیر المؤمنین
(3296)
پنجه زد با آدم از نازی که داشت گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
(3297)