Masnavi Book 1, Chapter c.161
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
گفت پیغمبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
(3500)
گفت عبدا مومنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شگفت
(3501)
گفت تشنه بودهام من روزها شب نخفته ستم ز عشق و سوزها
(3502)
تا ز روز و شب گذر کردم چنان که از اسپر بگذرد نوک سنان
(3503)
که از آن سو جملهی ملت یکی ست صد هزاران سال و یک ساعت یکی ست
(3504)
هست ازل را و ابد را اتحاد عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
(3505)
گفت از این ره کو رهاوردی بیار در خور فهم و عقول این دیار
(3506)
گفت خلقان چون ببینند آسمان من ببینم عرش را با عرشیان
(3507)
هشت جنت هفت دوزخ پیش من هست پیدا همچو بت پیش شمن
(3508)
یک به یک وامیشناسم خلق را همچو گندم من ز جو در آسیا
(3509)
که بهشتی کیست و بیگانه کی است پیش من پیدا چو مار و ماهی است
(3510)
این زمان پیدا شده بر این گروه یوم تبیض و تسود وجوه
(3511)
پیش از این هر چند جان پر عیب بود در رحم بود و ز خلقان غیب بود
(3512)
الشقی من شقی فی بطن الام من سمات الجسم یعرف حالهم
(3513)
تن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادن است و زلزله
(3514)
جمله جانهای گذشته منتظر تا چگونه زاید آن جان بطر
(3515)
زنگیان گویند خود از ماست او رومیان گویند بس زیباست او
(3516)
چون بزاید در جهان جان و جود پس نماند اختلاف بیض و سود
(3517)
گر بود زنگی برندش زنگیان روم را رومی برد هم از میان
(3518)
تا نزاد او مشکلات عالم است آن که نازاده شناسد او کم است
(3519)
او مگر ینظر بنور الله بود کاندرون پوست او را ره بود
(3520)
اصل آب نطفه اسپید است و خوش لیک عکس جان رومی و حبش
(3521)
میدهد رنگ احسن التقویم را تا به اسفل میبرد این نیم را
(3522)
این سخن پایان ندارد باز ران تا نمانیم از قطار کاروان
(3523)
یوم تبیض و تسود وجوه ترک و هندو شهره گردد ز آن گروه
(3524)
در رحم پیدا نباشد هند و ترک چون که زاید بیندش زار و سترگ
(3525)
جمله را چون روز رستاخیز من فاش میبینم عیان از مرد و زن
(3526)
هین بگویم یا فرو بندم نفس لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
(3527)
یا رسول الله بگویم سر حشر در جهان پیدا کنم امروز نشر
(3528)
هل مرا تا پردهها را بر درم تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
(3529)
تا کسوف آید ز من خورشید را تا نمایم نخل را و بید را
(3530)
وا نمایم راز رستاخیز را نقد را و نقد قلب آمیز را
(3531)
دستها ببریده اصحاب شمال وانمایم رنگ کفر و رنگ آل
(3532)
واگشایم هفت سوراخ نفاق در ضیای ماه بیخسف و محاق
(3533)
وانمایم من پلاس اشقیا بشنوانم طبل و کوس انبیا
(3534)
دوزخ و جنات و برزخ در میان پیش چشم کافران آرم عیان
(3535)
وانمایم حوض کوثر را به جوش کآب بر روشان زند بانگش به گوش
(3536)
و آن کسان که تشنه بر گردش دوان گشتهاند این دم نمایم من عیان
(3537)
میبساید دوششان بر دوش من نعرههاشان میرسد در گوش من
(3538)
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار در کشیده یکدگر را در کنار
(3539)
دست همدیگر زیارت میکنند از لبان هم بوسه غارت میکنند
(3540)
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه از خسان و نعرهی وا حسرتاه
(3541)
این اشارتهاست گویم از نغول لیک میترسم ز آزار رسول
(3542)
همچنین میگفت سر مست و خراب داد پیغمبر گریبانش به تاب
(3543)
گفت هین در کش که اسبت گرم شد عکس حق لا يستحيی زد شرم شد
(3544)
آینهی تو جست بیرون از غلاف آینه و میزان کجا گوید خلاف
(3545)
آینه و میزان کجا بندد نفس بهر آزار و حیای هیچ کس
(3546)
آینه و میزان محکهای سنی گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
(3547)
کز برای من بپوشان راستی بر فزون بنما و منما کاستی
(3548)
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند آینه و میزان و آن گه ریو و پند
(3549)
چون خدا ما را برای آن فراخت که به ما بتوان حقیقت را شناخت
(3550)
این نباشد ما چه ارزیم ای جوان کی شویم آیین روی نیکوان
(3551)
لیک در کش در نمد آیینه را گر تجلی کرد سینا سینه را
(3552)
گفت آخر هیچ گنجد در بغل آفتاب حق و خورشید ازل
(3553)
هم دغل را هم بغل را بر درد نه جنون ماند به پیشش نه خرد
(3554)
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی بیند از خورشید عالم را تهی
(3555)
یک سر انگشت پردهی ماه شد وین نشان ساتری الله شد
(3556)
تا بپوشاند جهان را نقطهای مهر گردد منکسف از سقطهای
(3557)
لب ببند و غور دریایی نگر بحر را حق کرد محکوم بشر
(3558)
همچو چشمهی سلسبیل و زنجبیل هست در حکم بهشتی جلیل
(3559)
چار جوی جنت اندر حکم ماست این نه زور ما ز فرمان خداست
(3560)
هر کجا خواهیم داریمش روان همچو سحر اندر مراد ساحران
(3561)
همچو این دو چشمهی چشم روان هست در حکم دل و فرمان جان
(3562)
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار ور بخواهد رفت سوی اعتبار
(3563)
گر بخواهد سوی محسوسات رفت ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
(3564)
گر بخواهد سوی کلیات راند ور بخواهد حبس جزویات ماند
(3565)
همچنین هر پنج حس چون نایزه بر مراد و امر دل شد جایزه
(3566)
هر طرف که دل اشارت کردشان میرود هر پنج حس دامن کشان
(3567)
دست و پا در امر دل اندر ملا همچو اندر دست موسی آن عصا
(3568)
دل بخواهد پا در آید زو به رقص یا گریزد سوی افزونی ز نقص
(3569)
دل بخواهد دست آید در حساب با اصابع تا نویسد او کتاب
(3570)
دست در دست نهانی مانده است او درون تن را برون بنشانده است
(3571)
گر بخواهد بر عدو ماری شود ور بخواهد بر ولی یاری شود
(3572)
ور بخواهد کفچهای در خوردنی ور بخواهد همچو گرز ده منی
(3573)
دل چه میگوید بدیشان ای عجب طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب
(3574)
دل مگر مهر سلیمان یافته ست که مهار پنج حس بر تافته ست
(3575)
پنج حسی از برون میسور او پنج حسی از درون مأمور او
(3576)
ده حس است و هفت اندام و دگر آن چه اندر گفت ناید میشمر
(3577)
چون سلیمانی دلا در مهتری بر پری و دیو زن انگشتری
(3578)
گر در این ملکت بری باشی ز ریو خاتم از دست تو نستاند سه دیو
(3579)
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو دو جهان محکوم تو چون جسم تو
(3580)
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد پادشاهی فوت شد بختت بمرد
(3581)
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد بر شما محتوم تا یوم التناد
(3582)
مکر خود را گر تو انکار آوری از ترازو و آینه کی جان بری
(3583)