Masnavi Book 1, Chapter c.170
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش
(3844)
گفت پیغمبر به گوش چاکرم کاو برد روزی ز گردن این سرم
(3845)
کرد آگه آن رسول از وحی دوست که هلاکم عاقبت بر دست اوست
(3846)
او همیگوید بکش پیشین مرا تا نیاید از من این منکر خطا
(3847)
من همیگویم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حیله جست
(3848)
او همیافتد به پیشم کای کریم مر مرا کن از برای حق دو نیم
(3849)
تا نیاید بر من این انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خود
(3850)
من همیگویم برو جف القلم ز آن قلم بس سر نگون گردد علم
(3851)
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو ز آن که این را من نمیدانم ز تو
(3852)
آلت حقی تو فاعل دست حق چون زنم بر آلت حق طعن و دق
(3853)
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست گفت هم از حق و آن سر خفی است
(3854)
گر کند بر فعل خود او اعتراض ز اعتراض خود برویاند ریاض
(3855)
اعتراض او را رسد بر فعل خود ز آن که در قهر است و در لطف او احد
(3856)
اندر این شهر حوادث میر اوست در ممالک مالک تدبیر اوست
(3857)
آلت خود را اگر او بشکند آن شکسته گشته را نیکو کند
(3858)
رمز ننسخ آیه او ننسها نأت خیرا در عقب میدان مها
(3859)
هر شریعت را که حق منسوخ کرد او گیا برد و عوض آورد ورد
(3860)
شب کند منسوخ شغل روز را بین جمادی خرد افروز را
(3861)
باز شب منسوخ شد از نور روز تا جمادی سوخت ز آن آتش فروز
(3862)
گر چه ظلمت آمد آن نوم و سبات نی درون ظلمت است آب حیات
(3863)
نی در آن ظلمت خردها تازه شد سکتهای سرمایهی آوازه شد
(3864)
که ز ضدها ضدها آمد پدید در سویدا روشنایی آفرید
(3865)
جنگ پیغمبر مدار صلح شد صلح این آخر زمان ز آن جنگ بد
(3866)
صد هزاران سر برید آن دلستان تا امان یابد سر اهل جهان
(3867)
باغبان ز آن میبرد شاخ مضر تا بیابد نخل قامتها و بر
(3868)
میکند از باغ دانا آن حشیش تا نماید باغ و میوه خرمیش
(3869)
میکند دندان بد را آن طبیب تا رهد از درد و بیماری حبیب
(3870)
بس زیادتها درون نقصهاست مر شهیدان را حیات اندر فناست
(3871)
چون بریده گشت حلق رزق خوار یرزقون فرحین شد گوار
(3872)
حلق حیوان چون بریده شد به عدل حلق انسان رست و افزون گشت فضل
(3873)
حلق انسان چون ببرد هین ببین تا چه زاید کن قیاس آن بر این
(3874)
حلق ثالث زاید و تیمار او شربت حق باشد و انوار او
(3875)
حلق ببریده خورد شربت ولی حلق از لا رسته مرده در بلی
(3876)
بس کن ای دون همت کوته بنان تا کیات باشد حیات جان به نان
(3877)
ز آن نداری میوهای مانند بید کآبرو بردی پی نان سپید
(3878)
گر ندارد صبر زین نان جان حس کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
(3879)
جامه شویی کرد خواهی ای فلان رو مگردان از محلهی گازران
(3880)
گر چه نان بشکست مر روزهی ترا در شکسته بند پیچ و برتر آ
(3881)
چون شکسته بند آمد دست او پس رفو باشد یقین اشکست او
(3882)
گر تو آن را بشکنی گوید بیا تو درستش کن نداری دست و پا
(3883)
پس شکستن حق او باشد که او مر شکسته گشته را داند رفو
(3884)
آن که داند دوخت او داند درید هر چه را بفروخت نیکوتر خرید
(3885)
خانه را ویران کند زیر و زبر پس به یک ساعت کند معمورتر
(3886)
گر یکی سر را ببرد از بدن صد هزاران سر بر آرد در زمن
(3887)
گر نفرمودی قصاصی بر جناة یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
(3888)
خود که را زهره بدی تا او ز خود بر اسیر حکم حق تیغی زند
(3889)
ز آن که داند هر که چشمش را گشود کآن کشنده سخرهی تقدیر بود
(3890)
هر که را آن حکم بر سر آمدی بر سر فرزند هم تیغی زدی
(3891)
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان پیش دام حکم عجز خود بدان
(3892)