Masnavi Book 1, Chapter c.78

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول‌‌

(1390)

گفت کو قصر خلیفه ای حشم تا من اسب و رخت را آن جا کشم‌‌

(1391)

قوم گفتندش که او را قصر نیست مر عمر را قصر، جان روشنی است‌‌

(1392)

گر چه از میری و را آوازه‌‌ای است همچو درویشان مر او را کازه‌‌ای است‌‌

(1393)

ای برادر چون ببینی قصر او چون که در چشم دلت رسته ست مو

(1394)

چشم دل از مو و علت پاک آر و آن گهان دیدار قصرش چشم دار

(1395)

هر که را هست از هوسها جان پاک زود بیند حضرت و ایوان پاک‌‌

(1396)

چون محمد پاک شد زین نار و دود هر کجا رو کرد وجه الله بود

(1397)

چون رفیقی وسوسه‌‌ی بد خواه را کی بدانی ثم وجه الله را

(1398)

هر که را باشد ز سینه فتح باب او ز هر شهری ببیند آفتاب‌‌

(1399)

حق پدید است از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران‌‌

(1400)

دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده‌‌

(1401)

گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست‌‌

(1402)

تو ز چشم انگشت را بردار هین و آن گهانی هر چه می‌‌خواهی ببین‌‌

(1403)

نوح را گفتند امت کو ثواب گفت او ز آن سوی و استغشوا ثیاب‌‌

(1404)

رو و سر در جامه‌‌ها پیچیده‌‌اید لا جرم با دیده و نادیده‌‌اید

(1405)

آدمی دید است و باقی پوست است دید آن است آن که دید دوست است‌‌

(1406)

چون که دید دوست نبود کور به دوست کاو باقی نباشد دور به‌‌

(1407)

چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق‌‌تر

(1408)

دیده را بر جستن عمر گماشت رخت را و اسب را ضایع گذاشت‌‌

(1409)

هر طرف اندر پی آن مرد کار می‌‌شدی پرسان او دیوانه‌‌وار

(1410)

کاین چنین مردی بود اندر جهان وز جهان مانند جان باشد نهان‌‌

(1411)

جست او را تاش چون بنده بود لا جرم جوینده یابنده بود

(1412)

دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمر نک به زیر آن نخیل‌‌

(1413)

زیر خرما بن ز خلقان او جدا زیر سایه خفته بین سایه‌‌ی خدا

(1414)