Masnavi Book 1, Chapter c.81

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

مرد گفتش کای امیر المؤمنین جان ز بالا چون در آمد در زمین‌‌

(1446)

مرغ بی‌‌اندازه چون شد در قفص گفت حق بر جان فسون خواند و قصص‌‌

(1447)

بر عدمها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی‌‌آید به جوش‌‌

(1448)

از فسون او عدمها زود زود خوش معلق می‌‌زند سوی وجود

(1449)

باز بر موجود افسونی چو خواند زو دو اسبه در عدم موجود راند

(1450)

گفت در گوش گل و خندانش کرد گفت با سنگ و عقیق کانش کرد

(1451)

گفت با جسم آیتی تا جان شد او گفت با خورشید تا رخشان شد او

(1452)

باز در گوشش دمد نکته‌‌ی مخوف در رخ خورشید افتد صد کسوف‌‌

(1453)

تا به گوش ابر آن گویا چه خواند کاو چو مشک از دیده‌‌ی خود اشک راند

(1454)

تا به گوش خاک حق چه خوانده است کاو مراقب گشت و خامش مانده است‌‌

(1455)

در تردد هر که او آشفته است حق به گوش او معما گفته است‌‌

(1456)

تا کند محبوسش اندر دو گمان آن کنم کاو گفت یا خود ضد آن‌‌

(1457)

هم ز حق ترجیح یابد یک طرف ز آن دو یک را بر گزیند ز آن کنف‌‌

(1458)

گر نخواهی در تردد هوش جان کم فشار این پنبه اندر گوش جان‌‌

(1459)

تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز و فاش را

(1460)

پس محل وحی گردد گوش جان وحی چه بود گفتنی از حس نهان‌‌

(1461)

گوش جان و چشم جان جز این حس است گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است‌‌

(1462)

لفظ جبرم عشق را بی‌‌صبر کرد و آن که عاشق نیست حبس جبر کرد

(1463)

این معیت با حق است و جبر نیست این تجلی مه است این ابر نیست‌‌

(1464)

ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن اماره‌‌ی خودکامه نیست‌‌

(1465)

جبر را ایشان شناسند ای پسر که خدا بگشادشان در دل بصر

(1466)

غیب و آینده بر ایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش‌‌

(1467)

اختیار و جبر ایشان دیگر است قطره‌‌ها اندر صدفها گوهر است‌‌

(1468)

هست بیرون قطره‌‌ی خرد و بزرگ در صدف آن در خرد است و سترگ‌‌

(1469)

طبع ناف آهو است آن قوم را از برون خون و درونشان مشکها

(1470)

تو مگو کاین مایه بیرون خون بود چون رود در ناف مشکی چون شود

(1471)

تو مگو کاین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گیرد گهر

(1472)

اختیار و جبر در تو بد خیال چون در ایشان رفت شد نور جلال‌‌

(1473)

نان چو در سفره ست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد

(1474)

در دل سفره نگردد مستحیل مستحیلش جان کند از سلسبیل‌‌

(1475)

قوت جان است این ای راست خوان تا چه باشد قوت آن جان جان‌‌

(1476)

گوشت پاره‌‌ی آدمی با عقل و جان می‌‌شکافد کوه را با بحر و کان‌‌

(1477)

زور جان کوه کن شق حجر زور جان جان در انشق القمر

(1478)

گر گشاید دل سر انبان راز جان به سوی عرش سازد ترک تاز

(1479)