Masnavi Book 1, Chapter c.91

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

کرد بازرگان تجارت را تمام باز آمد سوی منزل دوست کام‌‌

(1649)

هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان‌‌

(1650)

گفت طوطی ارمغان بنده کو آن چه دیدی و آن چه گفتی باز گو

(1651)

گفت نی من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان‌‌

(1652)

من چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بی‌‌دانشی و از نشاف‌‌

(1653)

گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است‌‌

(1654)

گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروهی طوطیان همتای تو

(1655)

آن یکی طوطی ز دردت بوی برد زهره‌‌اش بدرید و لرزید و بمرد

(1656)

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود لیک چون گفتم پشیمانی چه سود

(1657)

نکته ای کان جست ناگه از زبان همچو تیری دان که جست آن از کمان‌‌

(1658)

وانگردد از ره آن تیر ای پسر بند باید کرد سیلی را ز سر

(1659)

چون گذشت از سر جهانی را گرفت گر جهان ویران کند نبود شگفت‌‌

(1660)

فعل را در غیب اثرها زادنی است و آن موالیدش به حکم خلق نیست‌‌

(1661)

بی‌‌شریکی جمله مخلوق خداست آن موالید ار چه نسبتشان به ماست‌‌

(1662)

زید پرانید تیری سوی عمر عمر را بگرفت تیرش همچو نمر

(1663)

مدت سالی همی‌‌زایید درد دردها را آفریند حق نه مرد

(1664)

زید رامی آن دم ار مرد از وجل دردها می‌‌زاید آن جا تا اجل‌‌

(1665)

ز آن موالید وجع چون مرد او زید را ز اول سبب قتال گو

(1666)

آن وجعها را بدو منسوب دار گر چه هست آن جمله صنع کردگار

(1667)

همچنین کشت و دم و دام و جماع آن موالید است حق را مستطاع‌‌

(1668)

اولیا را هست قدرت از اله تیر جسته باز آرندش ز راه‌‌

(1669)

بسته درهای موالید از سبب چون پشیمان شد ولی ز آن دست رب‌‌

(1670)

گفته ناگفته کند از فتح باب تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب‌‌

(1671)

از همه دلها که آن نکته شنید آن سخن را کرد محو و ناپدید

(1672)

گرت برهان باید و حجت مها باز خوان من آية أو ننسها

(1673)

آیت أنسوکم ذکری بخوان قدرت نسیان نهادنشان بدان‌‌

(1674)

چون به تذکیر و به نسیان قادراند بر همه دلهای خلقان قاهراند

(1675)

چون به نسیان بست او راه نظر کار نتوان کرد ور باشد هنر

(1676)

خلتم سخریه اهل السمو از نبی خوانید تا أنسوکم‌‌

(1677)

صاحب ده پادشاه جسمهاست صاحب دل شاه دلهای شماست‌‌

(1678)

فرع دید آمد عمل بی‌‌هیچ شک پس نباشد مردم الا مردمک‌‌

(1679)

من تمام این نیارم گفت از آن منع می‌‌آید ز صاحب مرکزان‌‌

(1680)

چون فراموشی خلق و یادشان با وی است و او رسد فریادشان‌‌

(1681)

صد هزاران نیک و بد را آن بهی می‌‌کند هر شب ز دلهاشان تهی‌‌

(1682)

روز دلها را از آن پر می‌‌کند آن صدفها را پر از در می‌‌کند

(1683)

آن همه اندیشه‌‌ی پیشانها می‌‌شناسند از هدایت جانها

(1684)

پیشه و فرهنگ تو آید به تو تا در اسباب بگشاید به تو

(1685)

پیشه زرگر به آهنگر نشد خوی این خوش خو به آن منکر نشد

(1686)

پیشه‌‌ها و خلقها همچون جهیز سوی خصم آیند روز رستخیز

(1687)

پیشه‌‌ها و خلقها از بعد خواب واپس آید هم به خصم خود شتاب‌‌

(1688)

پیشه‌‌ها و اندیشه‌‌ها در وقت صبح هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح‌‌

(1689)

چون کبوترهای پیک از شهرها سوی شهر خویش آرد بهرها

(1690)