Masnavi Book 1, Chapter c.93

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

جمله عالم ز آن غیور آمد که حق برد در غیرت بر این عالم سبق‌‌

(1763)

او چو جان است و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد

(1764)

هر که محراب نمازش گشت عین سوی ایمان رفتنش می‌‌دان تو شین‌‌

(1765)

هر که شد مر شاه را او جامه‌‌دار هست خسران بهر شاهش اتجار

(1766)

هر که با سلطان شود او همنشین بر درش بودن بود حیف و غبین‌‌

(1767)

دست‌‌بوسش چون رسید از پادشاه گر گزیند بوس پا باشد گناه‌‌

(1768)

گر چه سر بر پا نهادن خدمت است پیش آن خدمت خطا و زلت است‌‌

(1769)

شاه را غیرت بود بر هر که او بو گزیند بعد از آن که دید رو

(1770)

غیرت حق بر مثل گندم بود کاه خرمن غیرت مردم بود

(1771)

اصل غیرتها بدانید از اله آن خلقان فرع حق بی‌‌اشتباه‌‌

(1772)

شرح این بگذارم و گیرم گله از جفای آن نگار ده دله‌‌

(1773)

نالم ایرا ناله‌‌ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش‌‌

(1774)

چون ننالم تلخ از دستان او چون نیم در حلقه‌‌ی مستان او

(1775)

چون نباشم همچو شب بی‌‌روز او بی‌‌وصال روی روز افروز او

(1776)

ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من‌‌

(1777)

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودی شاه فرد خویش‌‌

(1778)

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم‌‌

(1779)

اشک کان از بهر او بارند خلق گوهر است و اشک پندارند خلق‌‌

(1780)

من ز جان جان شکایت می‌‌کنم من نیم شاکی روایت می‌‌کنم‌‌

(1781)

دل همی‌‌گوید کز او رنجیده‌‌ام وز نفاق سست می‌‌خندیده‌‌ام‌‌

(1782)

راستی کن ای تو فخر راستان ای تو صدر و من درت را آستان‌‌

(1783)

آستان و صدر در معنی کجاست ما و من کو آن طرف کان یار ماست‌‌

(1784)

ای رهیده جان تو از ما و من ای لطیفه‌‌ی روح اندر مرد و زن‌‌

(1785)

مرد و زن چون یک شود آن یک تویی چون که یک جا محو شد آنک تویی‌‌

(1786)

این من و ما بهر آن بر ساختی تا تو با خود نرد خدمت باختی‌‌

(1787)

تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند

(1788)

این همه هست و بیا ای امر کن ای منزه از بیان و از سخن‌‌

(1789)

جسم جسمانه تواند دیدنت در خیال آرد غم و خندیدنت‌‌

(1790)

دل که او بسته‌‌ی غم و خندیدن است تو مگو کاو لایق آن دیدن است‌‌

(1791)

آن که او بسته‌‌ی غم و خنده بود او بدین دو عاریت زنده بود

(1792)

باغ سبز عشق کاو بی‌‌منتهاست جز غم و شادی در او بس میوه‌‌هاست‌‌

(1793)

عاشقی زین هر دو حالت برتر است بی‌‌بهار و بی‌‌خزان سبز و تر است‌‌

(1794)

ده زکات روی خوب ای خوب رو شرح جان شرحه شرحه باز گو

(1795)

کز کرشم غمزه‌‌ی غمازه‌‌ای بر دلم بنهاد داغی تازه‌‌ای‌‌

(1796)

من حلالش کردم از خونم بریخت من همی‌‌گفتم حلال او می‌‌گریخت‌‌

(1797)

چون گریزانی ز ناله‌‌ی خاکیان غم چه ریزی بر دل غمناکیان‌‌

(1798)

ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمه‌‌ی مشرقت در جوش یافت‌‌

(1799)

چون بهانه دادی این شیدات را ای بهانه شکر لبهات را

(1800)

ای جهان کهنه را تو جان نو از تن بی‌‌جان و دل افغان شنو

(1801)

شرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدا

(1802)

از غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وهم نبود هوش ما

(1803)

حالتی دیگر بود کان نادر است تو مشو منکر که حق بس قادر است‌‌

(1804)

تو قیاس از حالت انسان مکن منزل اندر جور و در احسان مکن‌‌

(1805)

جور و احسان رنج و شادی حادث است حادثان میرند و حقشان وارث است‌‌

(1806)

صبح شد ای صبح را پشت و پناه عذر مخدومی حسام الدین بخواه‌‌

(1807)

عذر خواه عقل کل و جان تویی جان جان و تابش مرجان تویی‌‌

(1808)

تافت نور صبح و ما از نور تو در صبوحی با می منصور تو

(1809)

داده‌‌ی تو چون چنین دارد مرا باده که بود کاو طرب آرد مرا

(1810)

باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماست‌‌

(1811)

باده از ما مست شد نی ما از او قالب از ما هست شد نی ما از او

(1812)

ما چو زنبوریم و قالبها چو موم خانه خانه کرده قالب را چو موم‌‌

(1813)