Masnavi Book 1, Chapter c.98
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ بیعنایات خدا هیچیم هیچ
(1878)
بیعنایات حق و خاصان حق گر ملک باشد سیاه استش ورق
(1879)
ای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچ کس نبود روا
(1880)
این قدر ارشاد تو بخشیدهای تا بدین بس عیب ما پوشیدهای
(1881)
قطرهای دانش که بخشیدی ز پیش متصل گردان به دریاهای خویش
(1882)
قطرهای علم است اندر جان من وارهانش از هوا وز خاک تن
(1883)
پیش از آن کاین خاکها خسفش کنند پیش از آن کاین بادها نشفش کنند
(1884)
گر چه چون نشفش کند تو قادری کش از ایشان واستانی واخری
(1885)
قطرهای کاو در هوا شد یا که ریخت از خزینهی قدرت تو کی گریخت
(1886)
گر در آید در عدم یا صد عدم چون بخوانیش او کند از سر قدم
(1887)
صد هزاران ضد ضد را میکشد بازشان حکم تو بیرون میکشد
(1888)
از عدمها سوی هستی هر زمان هست یا رب کاروان در کاروان
(1889)
خاصه هر شب جمله افکار و عقول نیست گردد غرق در بحر نغول
(1890)
باز وقت صبح آن اللهیان بر زنند از بحر سر چون ماهیان
(1891)
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ از هزیمت رفته در دریای مرگ
(1892)
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر در گلستان نوحه کرده بر خضر
(1893)
باز فرمان آید از سالار ده مر عدم را کانچه خوردی باز ده
(1894)
آن چه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و دارو و برگ و گیاه
(1895)
ای برادر عقل یک دم با خود آر دم به دم در تو خزان است و بهار
(1896)
باغ دل را سبز و تر و تازه بین پر ز غنچهی ورد و سرو و یاسمین
(1897)
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ
(1898)
این سخنهایی که از عقل کل است بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
(1899)
بوی گل دیدی که آن جا گل نبود جوش مل دیدی که آن جا مل نبود
(1900)
بو قلاووز است و رهبر مر ترا میبرد تا خلد و کوثر مر ترا
(1901)
بو دوای چشم باشد نور ساز شد ز بویی دیدهی یعقوب باز
(1902)
بوی بد مر دیده را تاری کند بوی یوسف دیده را یاری کند
(1903)
تو که یوسف نیستی یعقوب باش همچو او با گریه و آشوب باش
(1904)
بشنو این پند از حکیم غزنوی تا بیابی در تن کهنه نوی
(1905)
ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بد خویی مگرد
(1906)
زشت باشد روی نازیبا و ناز سخت باشد چشم نابینا و درد
(1907)
پیش یوسف نازش و خوبی مکن جز نیاز و آه یعقوبی مکن
(1908)
معنی مردن ز طوطی بد نیاز در نیاز و فقر خود را مرده ساز
(1909)
تا دم عیسی ترا زنده کند همچو خویشت خوب و فرخنده کند
(1910)
از بهاران کی شود سر سبز سنگ خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
(1911)
سالها تو سنگ بودی دل خراش آزمون را یک زمانی خاک باش
(1912)