Masnavi Book 2, Chapter c.10

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

بود شیخی دایما او وامدار از جوانمردی که بود آن نامدار

(376)

ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان‏

(377)

هم به وام او خانقاهی ساخته جان و مال و خانقه درباخته‏

(378)

وام او را حق ز هر جا می‏گزارد کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد

(379)

گفت پیغمبر که در بازارها دو فرشته می‏کنند ایدر دعا

(380)

کای خدا تو منفقان را ده خلف ای خدا تو ممسکان را ده تلف‏

(381)

خاصه آن منفق که جان انفاق کرد حلق خود قربانی خلاق کرد

(382)

حلق پیش آورد اسماعیل‏وار کارد بر حلقش نیارد کرد کار

(383)

پس شهیدان زنده زین رویند و خوش تو بدان قالب بمنگر گبروش‏

(384)

چون خلف دادستشان جان بقا جان ایمن از غم و رنج و شقا

(385)

شیخ وامی سالها این کار کرد می‏ستد می‏داد همچون پای مرد

(386)

تخمها می‏کاشت تا روز اجل تا بود روز اجل میر اجل‏

(387)

چون که عمر شیخ در آخر رسید در وجود خود نشان مرگ دید

(388)

وامداران گرد او بنشسته جمع شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع‏

(389)

وامداران گشته نومید و ترش درد دلها یار شد با درد شش‏

(390)

شیخ گفت این بد گمانان را نگر نیست حق را چار صد دینار زر

(391)

کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد لاف حلوا بر امید دانگ زد

(392)

شیخ اشارت کرد خادم را به سر که برو آن جمله حلوا را بخر

(393)

تا غریمان چون که آن حلوا خورند یک زمانی تلخ در من ننگرند

(394)

در زمان خادم برون آمد به در تا خرد او جمله حلوا ز ان پسر

(395)

گفت او را جمله‏ی حلوا به چند گفت کودک نیم دیناری و اند

(396)

گفت نه از صوفیان افزون مجو نیم دینارت دهم دیگر مگو

(397)

او طبق بنهاد اندر پیش شیخ تو ببین اسرار سر اندیش شیخ‏

(398)

کرد اشارت با غریمان کین نوال نک تبرک خوش خورید این را حلال‏

(399)

چون طبق خالی شد آن کودک ستد گفت دینارم بده ای با خرد

(400)

شیخ گفتا از کجا آرم درم وام دارم می‏روم سوی عدم‏

(401)

کودک از غم زد طبق را بر زمین ناله و گریه بر آورد و حنین‏

(402)

می‏گریست از غبن کودک های های کای مرا بشکسته بودی هر دو پای‏

(403)

کاشکی من گرد گلخن گشتمی بر در این خانقه نگذشتمی‏

(404)

صوفیان طبل خوار لقمه جو سگ دلان و همچو گربه روی شو

(405)

از غریو کودک آن جا خیر و شر گرد آمد گشت بر کودک حشر

(406)

پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت تو یقین دان که مرا استاد کشت‏

(407)

گر روم من پیش او دست تهی او مرا بکشد اجازت می‏دهی‏

(408)

و آن غریمان هم به انکار و جحود رو به شیخ آورده کاین باری چه بود

(409)

مال ما خوردی مظالم می‏بری از چه بود این ظلم دیگر بر سری‏

(410)

تا نماز دیگر آن کودک گریست شیخ دیده بست و در وی ننگریست‏

(411)

شیخ فارغ از جفا و از خلاف در کشیده روی چون مه در لحاف‏

(412)

با ازل خوش با اجل خوش شاد کام فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام‏

(413)

آن که جان در روی او خندد چو قند از ترش رویی خلقش چه گزند

(414)

آن که جان بوسه دهد بر چشم او کی خورد غم از فلک وز خشم او

(415)

در شب مهتاب مه را بر سماک از سگان و عوعو ایشان چه باک‏

(416)

سگ وظیفه‏ی خود به جا می‏آورد مه وظیفه‏ی خود به رخ می‏گسترد

(417)

کارک خود می‏گزارد هر کسی آب نگذارد صفا بهر خسی‏

(418)

خس خسانه می‏رود بر روی آب آب صافی می‏رود بی‏اضطراب‏

(419)

مصطفی مه می‏شکافد نیم شب ژاژ می‏خاید ز کینه بو لهب‏

(420)

آن مسیحا مرده زنده می‏کند و آن جهود از خشم سبلت می‏کند

(421)

بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه خاصه ماهی کاو بود خاص اله‏

(422)

می‏خورد شه بر لب جو تا سحر در سماع از بانگ چغزان بی‏خبر

(423)

هم شدی توزیع کودک دانگ چند همت شیخ آن سخا را کرد بند

(424)

تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز قوت پیران از این بیش است نیز

(425)

شد نماز دیگر آمد خادمی یک طبق بر کف ز پیش حاتمی‏

(426)

صاحب مالی و حالی پیش پیر هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر

(427)

چار صد دینار بر گوشه‏ی طبق نیم دینار دگر اندر ورق‏

(428)

خادم آمد شیخ را اکرام کرد و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد

(429)

چون طبق را از غطا واکرد رو خلق دیدند آن کرامت را از او

(430)

آه و افغان از همه برخاست زود کای سر شیخان و شاهان این چه بود

(431)

این چه سر است این چه سلطانی است باز ای خداوند خداوندان راز

(432)

ما ندانستیم ما را عفو کن بس پراکنده که رفت از ما سخن‏

(433)

ما که کورانه عصاها می‏زنیم لاجرم قندیلها را بشکنیم‏

(434)

ما چو کران ناشنیده یک خطاب هرزه گویان از قیاس خود جواب‏

(435)

ما ز موسی پند نگرفتیم کاو گشت از انکار خضری زرد رو

(436)

با چنان چشمی که بالا می‏شتافت نور چشمش آسمان را می‏شکافت‏

(437)

کرده با چشمت تعصب موسیا از حماقت چشم موش آسیا

(438)

شیخ فرمود آن همه گفتار و قال من بحل کردم شما را آن حلال‏

(439)

سر این آن بود کز حق خواستم لاجرم بنمود راه راستم‏

(440)

گفت آن دینار اگر چه اندک است لیک موقوف غریو کودک است‏

(441)

تا نگرید کودک حلوا فروش بحر رحمت در نمی‏آید به جوش‏

(442)

ای برادر طفل طفل چشم تست کام خود موقوف زاری دان درست‏

(443)

گر همی‏خواهی که آن خلعت رسد پس بگریان طفل دیده بر جسد

(444)