Masnavi Book 2, Chapter c.14
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید
(514)
آب کش داد و علف از دست خویش نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
(515)
احتیاطش کرد از سهو و خباط چون قضا آید چه سود است احتیاط
(516)
صوفیان در جوع بودند و فقیر کاد فقر أن یعی کفرا یبیر
(517)
ای توانگر که تو سیری هین مخند بر کجی آن فقیر دردمند
(518)
از سر تقصیر آن صوفی رمه خر فروشی در گرفتند آن همه
(519)
کز ضرورت هست مرداری مباح بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
(520)
هم در آن دم آن خرک بفروختند لوت آوردند و شمع افروختند
(521)
ولوله افتاد اندر خانقه کامشبان لوت و سماع است و شره
(522)
چند از این صبر و از این سه روزه چند چند از این زنبیل و این دریوزه چند
(523)
ما هم از خلقیم و جان داریم ما دولت امشب میهمان داریم ما
(524)
تخم باطل را از آن میکاشتند کان که آن جان نیست جان پنداشتند
(525)
و آن مسافر نیز از راه دراز خسته بود و دید آن اقبال و ناز
(526)
صوفیانش یک به یک بنواختند نرد خدمتهای خوش میباختند
(527)
گفت چون میدید میلانشان به وی گر طرب امشب نخواهم کرد کی
(528)
لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
(529)
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن
(530)
گاه دست افشان قدم میکوفتند گه به سجده صفه را میروفتند
(531)
دیر یابد صوفی آز از روزگار ز آن سبب صوفی بود بسیار خوار
(532)
جز مگر آن صوفیی کز نور حق سیر خورد او فارغ است از ننگ دق
(533)
از هزاران اندکی زین صوفیند باقیان در دولت او میزیند
(534)
چون سماع آمد از اول تا کران مطرب آغازید یک ضرب گران
(535)
خر برفت و خر برفت آغاز کرد زین حراره جمله را انباز کرد
(536)
زین حراره پای کوبان تا سحر کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
(537)
از ره تقلید آن صوفی همین خر برفت آغاز کرد اندر حنین
(538)
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع روز گشت و جمله گفتند الوداع
(539)
خانقه خالی شد و صوفی بماند گرد از رخت آن مسافر میفشاند
(540)
رخت از حجره برون آورد او تا به خر بر بندد آن همراه جو
(541)
تا رسد در همرهان او میشتافت رفت در آخر خر خود را نیافت
(542)
گفت آن خادم به آبش برده است ز انکه خر دوش آب کمتر خورده است
(543)
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
(544)
گفت من خر را به تو بسپردهام من ترا بر خر موکل کردهام
(545)
از تو خواهم آن چه من دادم به تو باز ده آن چه فرستادم به تو
(546)
بحث با توجیه کن حجت میار آن چه بسپردم ترا واپس سپار
(547)
گفت پیغمبر که دستت هر چه برد بایدش در عاقبت واپس سپرد
(548)
ور نهای از سرکشی راضی بدین نک من و تو خانهی قاضی دین
(549)
گفت من مغلوب بودم صوفیان حمله آوردند و بودم بیم جان
(550)
تو جگر بندی میان گربگان اندر اندازی و جویی ز آن نشان
(551)
در میان صد گرسنه گردهای پیش صد سگ گربهی پژمردهای
(552)
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند قاصد خون من مسکین شدند
(553)
تو نیایی و نگویی مر مرا که خرت را میبرند ای بینوا
(554)
تا خر از هر که بود من واخرم ور نه توزیعی کنند ایشان زرم
(555)
صد تدارک بود چون حاضر بدند این زمان هر یک به اقلیمی شدند
(556)
من که را گیرم که را قاضی برم این قضا خود از تو آمد بر سرم
(557)
چون نیایی و نگویی ای غریب پیش آمد این چنین ظلمی مهیب
(558)
گفت و الله آمدم من بارها تا ترا واقف کنم زین کارها
(559)
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر از همه گویندگان با ذوقتر
(560)
باز میگشتم که او خود واقف است زین قضا راضی است مردی عارف است
(561)
گفت آن را جمله میگفتند خوش مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
(562)
مر مرا تقلیدشان بر باد داد که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
(563)
خاصه تقلید چنین بیحاصلان خشم ابراهیم با بر آفلان
(564)
عکس ذوق آن جماعت میزدی وین دلم ز آن عکس ذوقی میشدی
(565)
عکس چندان باید از یاران خوش که شوی از بحر بیعکس آب کش
(566)
عکس کاول زد تو آن تقلید دان چون پیاپی شد شود تحقیق آن
(567)
تا نشد تحقیق از یاران مبر از صدف مگسل نگشت آن قطره در
(568)
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را بر دران تو پردههای طمع را
(569)
ز انکه آن تقلید صوفی از طمع عقل او بر بست از نور و لمع
(570)
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع مانع آمد عقل او را ز اطلاع
(571)
گر طمع در آینه برخاستی در نفاق آن آینه چون ماستی
(572)
گر ترازو را طمع بودی به مال راست کی گفتی ترازو وصف حال
(573)
هر نبیی گفت با قوم از صفا من نخواهم مزد پیغام از شما
(574)
من دلیلم حق شما را مشتری داد حق دلالیم هر دو سری
(575)
چیست مزد کار من دیدار یار گر چه خود بو بکر بخشد چل هزار
(576)
چل هزار او نباشد مزد من کی بود شبه شبه در عدن
(577)
یک حکایت گویمت بشنو به هوش تا بدانی که طمع شد بند گوش
(578)
هر که را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم و دل روشن شود
(579)
پیش چشم او خیال جاه و زر همچنان باشد که موی اندر بصر
(580)
جز مگر مستی که از حق پر بود گر چه بدهی گنجها او حر بود
(581)
هر که از دیدار برخوردار شد این جهان در چشم او مردار شد
(582)
لیک آن صوفی ز مستی دور بود لاجرم در حرص او شب کور بود
(583)
صد حکایت بشنود مدهوش حرص در نیاید نکتهای در گوش حرص
(584)