Masnavi Book 2, Chapter c.17

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

گفت قاضی مفلسی را وانما گفت اینک اهل زندانت گوا

(643)

گفت ایشان متهم باشند چون می‏گریزند از تو می‏گریند خون‏

(644)

از تو می‏خواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی می‏دهند

(645)

جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر ادبار و بر افلاسش گوا

(646)

هر که را پرسید قاضی حال او گفت مولا دست ازین مفلس بشو

(647)

گفت قاضی کش بگردانید فاش گرد شهر این مفلس است و بس قلاش‏

(648)

کو به کو او را مناداها زنید طبل افلاسش عیان هر جا زنید

(649)

هیچ کس نسیه بنفروشد بدو قرض ندهد هیچ کس او را تسو

(650)

هر که دعوی آردش اینجا به فن بیش زندانش نخواهم کرد من‏

(651)

پیش من افلاس او ثابت شده است نقد و کالا نیستش چیزی به دست‏

(652)

آدمی در حبس دنیا ز آن بود تا بود کافلاس او ثابت شود

(653)

مفلسی دیو را یزدان ما هم منادی کرد در قرآن ما

(654)

کاو دغا و مفلس است و بد سخن هیچ با او شرکت و سودا مکن‏

(655)

ور کنی او را بهانه آوری مفلس است او صرفه از وی کی بری‏

(656)

حاضر آوردند چون فتنه فروخت اشتر کردی که هیزم می‏فروخت‏

(657)

کرد بی‏چاره بسی فریاد کرد هم موکل را به دانگی شاد کرد

(658)

اشترش بردند از هنگام چاشت تا شب و افغان او سودی نداشت‏

(659)

بر شتر بنشست آن قحط گران صاحب اشتر پی اشتر دوان‏

(660)

سو به سو و کو به کو می‏تاختند تا همه شهرش عیان بشناختند

(661)

پیش هر حمام و هر بازارگاه کرده مردم جمله در شکلش نگاه‏

(662)

ده منادی گر بلند آوازیان کرد و ترک و رومیان و تازیان‏

(663)

مفلس است این و ندارد هیچ چیز قرض تا ندهد کس او را یک پشیز

(664)

ظاهر و باطن ندارد حبه‏ای مفلسی قلبی دغایی دبه‏ای‏

(665)

هان و هان با او حریفی کم کنید چون که کاو آرد گره محکم کنید

(666)

ور به حکم آرید این پژمرده را من نخواهم کرد زندان مرده را

(667)

خوش دم است او و گلویش بس فراخ با شعار نو دثار شاخ شاخ‏

(668)

گر بپوشد بهر مکر آن جامه را عاریه است او و فریبد عامه را

(669)

حرف حکمت بر زبان ناحکیم حله‏های عاریت دان ای سلیم‏

(670)

گر چه دزدی حله‏ای پوشیده است دست تو چون گیرد آن ببریده دست‏

(671)

چون شبانه از شتر آمد به زیر کرد گفتش منزلم دور است و دیر

(672)

بر نشستی اشترم را از پگاه جو رها کردم کم از اخراج کاه‏

(673)

گفت تا اکنون چه می‏کردیم پس هوش تو کو، نیست اندر خانه کس‏

(674)

طبل افلاسم به چرخ سابعه رفت و تو نشنیده‏ای بد واقعه‏

(675)

گوش تو پر بوده است از طمع خام پس طمع کر می‏کند کور ای غلام‏

(676)

تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان مفلس است و مفلس است این قلتبان‏

(677)

تا به شب گفتند و در صاحب شتر بر نزد کاو از طمع پر بود پر

(678)

هست بر سمع و بصر مهر خدا در حجب بس صورت است و بس صدا

(679)

آن چه او خواهد رساند آن به چشم از جمال و از کمال و از کرشم‏

(680)

و انچه او خواهد رساند آن به گوش از سماع و از بشارت وز خروش‏

(681)

کون پر چاره ست و هیچت چاره نی تا که نگشاید خدایت روزنی‏

(682)

گر چه تو هستی کنون غافل از آن وقت حاجت حق کند آن را عیان‏

(683)

گفت پیغمبر که یزدان مجید از پی هر درد درمان آفرید

(684)

لیک ز آن درمان نبینی رنگ و بو بهر درد خویش بی‏فرمان او

(685)

چشم را ای چاره جو در لامکان هین بنه چون چشم کشته سوی جان‏

(686)

این جهان از بی‏جهت پیدا شده ست که ز بی‏جایی جهان را جا شده ست‏

(687)

باز گرد از هست سوی نیستی طالب ربی و ربانیستی‏

(688)

جای دخل است این عدم از وی مرم جای خرج است این وجود بیش و کم‏

(689)

کارگاه صنع حق چون نیستی است پس برون کارگه بی‏قیمتی است‏

(690)

یاد ده ما را سخنهای دقیق که ترا رحم آورد آن ای رفیق‏

(691)

هم دعا از تو اجابت هم ز تو ایمنی از تو مهابت هم ز تو

(692)

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن مصلحی تو ای تو سلطان سخن‏

(693)

کیمیا داری که تبدیلش کنی گر چه جوی خون بود نیلش کنی‏

(694)

این چنین میناگریها کار تست این چنین اکسیرها اسرار تست‏

(695)

آب را و خاک را بر هم زدی ز آب و گل نقش تن آدم زدی‏

(696)

نسبتش دادی و جفت و خال و عم با هزار اندیشه و شادی و غم‏

(697)

باز بعضی را رهایی داده‏ای زین غم و شادی جدایی داده‏ای‏

(698)

برده‏ای از خویش و پیوند و سرشت کرده‏ای در چشم او هر خوب زشت‏

(699)

هر چه محسوس است او رد می‏کند و انچه ناپیداست مسند می‏کند

(700)

عشق او پیدا و معشوقش نهان یار بیرون فتنه‏ی او در جهان‏

(701)

این رها کن عشقهای صورتی نیست بر صورت نه بر روی ستی‏

(702)

آن چه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان‏

(703)

آن چه بر صورت تو عاشق گشته‏ای چون برون شد جان چرایش هشته‏ای‏

(704)

صورتش بر جاست این سیری ز چیست عاشقا واجو که معشوق تو کیست‏

(705)

آن چه محسوس است اگر معشوقه است عاشق استی هر که او را حس هست‏

(706)

چون وفا آن عشق افزون می‏کند کی وفا صورت دگرگون می‏کند

(707)

پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت‏

(708)

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم واطلب اصلی که تابد او مقیم‏

(709)

ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش خویش بر صورت پرستان دیده بیش‏

(710)

پرتو عقل است آن بر حس تو عاریت میدان ذهب بر مس تو

(711)

چون زر اندود است خوبی در بشر ور نه چون شد شاهد تو پیر خر

(712)

چون فرشته بود همچون دیو شد کان ملاحت اندر او عاریه بد

(713)

اندک اندک می‏ستانند آن جمال اندک اندک خشک می‏گردد نهال‏

(714)

رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان‏

(715)

کان جمال دل جمال باقی است دولتش از آب حیوان ساقی است‏

(716)

خود هم او آب است و هم ساقی و مست هر سه یک شد چون طلسم تو شکست‏

(717)

آن یکی را تو ندانی از قیاس بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس‏

(718)

معنی تو صورت است و عاریت بر مناسب شادی و بر قافیت‏

(719)

معنی آن باشد که بستاند ترا بی‏نیاز از نقش گرداند ترا

(720)

معنی آن نبود که کور و کر کند مرد را بر نقش عاشق‏تر کند

(721)

کور را قسمت خیال غم فزاست بهره‏ی چشم این خیالات فناست‏

(722)

حرف قرآن را ضریران معدن‏اند خر نبینند و به پالان بر زنند

(723)

چون تو بینایی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان پرست‏

(724)

خر چو هست آید یقین پالان ترا کم نگردد نان چو باشد جان ترا

(725)

پشت خر دکان و مال و مکسب است در قلبت مایه‏ی صد قالب است‏

(726)

خر برهنه بر نشین ای بو الفضول خر برهنه نه که راکب شد رسول‏

(727)

النبی قد رکب معروریا و النبی قیل سافر ماشیا

(728)

شد خر نفس تو بر میخیش بند چند بگریزد ز کار و بار چند

(729)

بار صبر و شکر او را بردنی است خواه در صد سال و خواهی سی و بیست‏

(730)

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت‏

(731)

طمع خام است آن مخور خام ای پسر خام خوردن علت آرد در بشر

(732)

کان فلانی یافت گنجی ناگهان من همان خواهم نه کار و نه دکان‏

(733)

کار بخت است آن و آن هم نادر است کسب باید کرد تا تن قادر است‏

(734)

کسب کردن گنج را مانع کی است پا مکش از کار آن خود در پی است‏

(735)

تا نگردی تو گرفتار اگر که اگر این کردمی یا آن دگر

(736)

کز اگر گفتن رسول با وفاق منع کرد و گفت آن هست از نفاق‏

(737)

کان منافق در اگر گفتن بمرد وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد

(738)