Masnavi Book 2, Chapter c.18
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
آن غریبی خانه میجست از شتاب دوستی بردش سوی خانهی خراب
(739)
گفت او این را اگر سقفی بدی پهلوی من مر ترا مسکن شدی
(740)
هم عیال تو بیاسودی اگر در میانه داشتی حجرهی دگر
(741)
گفت آری پهلوی یاران خوش است لیک ای جان در اگر نتوان نشست
(742)
این همه عالم طلبکار خوشند وز خوش تزویر اندر آتشند
(743)
طالب زر گشته جمله پیر و خام لیک قلب از زر نداند چشم عام
(744)
پرتوی بر قلب زد خالص ببین بیمحک زر را مکن از ظن گزین
(745)
گر محک داری گزین کن ور نه رو نزد دانا خویشتن را کن گرو
(746)
یا محک باید میان جان خویش ور ندانی ره مرو تنها تو پیش
(747)
بانگ غولان هست بانگ آشنا آشنایی که کشد سوی فنا
(748)
بانگ میدارد که هان ای کاروان سوی من آیید نک راه و نشان
(749)
نام هر یک میبرد غول ای فلان تا کند آن خواجه را از آفلان
(750)
چون رسد آن جا ببیند گرگ و شیر عمر ضایع راه دور و روز دیر
(751)
چون بود آن بانگ غول آخر بگو مال خواهم جاه خواهم و آبرو
(752)
از درون خویش این آوازها منع کن تا کشف گردد رازها
(753)
ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز چشم نرگس را از این کرکس بدوز
(754)
صبح کاذب را ز صادق واشناس رنگ می را باز دان از رنگ کاس
(755)
تا بود کز دیدهگان هفت رنگ دیدهای پیدا کند صبر و درنگ
(756)
رنگها بینی بجز این رنگها گوهران بینی به جای سنگها
(757)
گوهر چه بلکه دریایی شوی آفتاب چرخ پیمایی شوی
(758)
کار کن در کارگه باشد نهان تو برو در کارگه بینش عیان
(759)
کار چون بر کار کن پرده تنید خارج آن کار نتوانیش دید
(760)
کارگه چون جای باش عامل است آن که بیرون است از وی غافل است
(761)
پس در آ در کارگه یعنی عدم تا ببینی صنع و صانع را بهم
(762)
کارگه چون جای روشن دیدهگی است پس برون کارگه پوشیدگی است
(763)
رو به هستی داشت فرعون عنود لاجرم از کارگاهش کور بود
(764)
لاجرم میخواست تبدیل قدر تا قضا را باز گرداند ز در
(765)
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند زیر لب میکرد هر دم ریشخند
(766)
صد هزاران طفل کشت او بیگناه تا بگردد حکم و تقدیر اله
(767)
تا که موسای نبی ناید برون کرد در گردن هزاران ظلم و خون
(768)
آن همه خون کرد و موسی زاده شد و ز برای قهر او آماده شد
(769)
گر بدیدی کارگاه لا یزال دست و پایش خشک گشتی ز احتیال
(770)
اندرون خانهاش موسی معاف و ز برون میکشت طفلان را گزاف
(771)
همچو صاحب نفس کاو تن پرورد بر دگر کس ظن حقدی میبرد
(772)
کاین عدو و آن حسود و دشمن است خود حسود و دشمن او آن تن است
(773)
او چو موسی و تنش فرعون او او به بیرون میدود که کو عدو
(774)
نفسش اندر خانهی تن نازنین بر دگر کس دست میخاید به کین
(775)