Masnavi Book 2, Chapter c.19

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

آن یکی از خشم مادر را بکشت هم به زخم خنجر و هم زخم مشت‏

(776)

آن یکی گفتش که از بد گوهری یاد ناوردی تو حق مادری‏

(777)

هی تو مادر را چرا کشتی بگو او چه کرد آخر بگو ای زشت خو

(778)

گفت کاری کرد کان عار وی است کشتمش کان خاک ستار وی است‏

(779)

گفت آن کس را بکش ای محتشم گفت پس هر روز مردی را کشم‏

(780)

کشتم او را رستم از خونهای خلق نای او برم به است از نای خلق‏

(781)

نفس تست آن مادر بد خاصیت که فساد اوست در هر ناحیت‏

(782)

هین بکش او را که بهر آن دنی هر دمی قصد عزیزی می‏کنی‏

(783)

از وی این دنیای خوش بر تست تنگ از پی او با حق و با خلق جنگ‏

(784)

نفس کشتی باز رستی ز اعتذار کس ترا دشمن نماند در دیار

(785)

گر شکال آرد کسی بر گفت ما از برای انبیا و اولیا

(786)

کانبیا را نه که نفس کشته بود پس چراشان دشمنان بود و حسود

(787)

گوش کن تو ای طلب‏کار صواب بشنو این اشکال و شبهت را جواب‏

(788)

دشمن خود بوده‏اند آن منکران زخم بر خود می‏زدند ایشان چنان‏

(789)

دشمن آن باشد که قصد جان کند دشمن آن نبود که خود جان می‏کند

(790)

نیست خفاشک عدوی آفتاب او عدوی خویش آمد در حجاب‏

(791)

تابش خورشید او را می‏کشد رنج او خورشید هرگز کی کشد

(792)

دشمن آن باشد کز او آید عذاب مانع آید لعل را از آفتاب‏

(793)

مانع خویشند جمله‏ی کافران از شعاع جوهر پیغمبران‏

(794)

کی حجاب چشم آن فردند خلق چشم خود را کور و کژ کردند خلق‏

(795)

چون غلام هندویی کاو کین کشد از ستیزه‏ی خواجه خود را می‏کشد

(796)

سر نگون می‏افتد از بام سرا تا زیانی کرده باشد خواجه را

(797)

گر شود بیمار دشمن با طبیب ور کند کودک عداوت با ادیب‏

(798)

در حقیقت ره زن جان خودند راه عقل و جان خود را خود زدند

(799)

گازری گر خشم گیرد ز آفتاب ماهیی گر خشم می‏گیرد ز آب‏

(800)

تو یکی بنگر که را دارد زیان عاقبت که بود سیاه اختر از آن‏

(801)

گر ترا حق آفریند زشت رو هان مشو هم زشت رو هم زشت خو

(802)

ور برد کفشت مرو در سنگلاخ ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ‏

(803)

تو حسودی کز فلان من کمترم می‏فزاید کمتری در اخترم‏

(804)

خود حسد نقصان و عیبی دیگر است بلکه از جمله کمیها بدتر است‏

(805)

آن بلیس از ننگ و عار کمتری خویش را افکند در صد ابتری‏

(806)

از حسد می‏خواست تا بالا بود خود چه بالا بلکه خون‏پالا بود

(807)

آن ابو جهل از محمد ننگ داشت وز حسد خود را به بالا می‏فراشت‏

(808)

بو الحکم نامش بد و بو جهل شد ای بسا اهل از حسد نااهل شد

(809)

من ندیدم در جهان جست و جو هیچ اهلیت به از خوی نکو

(810)

انبیا را واسطه ز آن کرد حق تا پدید آید حسدها در قلق‏

(811)

ز انکه کس را از خدا عاری نبود حاسد حق هیچ دیاری نبود

(812)

آن کسی کش مثل خود پنداشتی ز آن سبب با او حسد برداشتی‏

(813)

چون مقرر شد بزرگی رسول پس حسد ناید کسی را از قبول‏

(814)

پس به هر دوری ولیی قایم است تا قیامت آزمایش دایم است‏

(815)

هر که را خوی نکو باشد برست هر کسی کاو شیشه دل باشد شکست‏

(816)

پس امام حی قایم آن ولی است خواه از نسل عمر خواه از علی است‏

(817)

مهدی و هادی وی است ای راه جو هم نهان و هم نشسته پیش رو

(818)

او چو نور است و خرد جبریل اوست و آن ولی کم از او قندیل اوست‏

(819)

و انکه زین قندیل کم مشکات ماست نور را در مرتبه ترتیبهاست‏

(820)

ز انکه هفصد پرده دارد نور حق پرده‏های نور دان چندین طبق‏

(821)

از پس هر پرده قومی را مقام صف صف‏اند این پرده‏هاشان تا امام‏

(822)

اهل صف آخرین از ضعف خویش چشمشان طاقت ندارد نور بیش‏

(823)

و آن صف پیش از ضعیفی بصر تاب نارد روشنایی بیشتر

(824)

روشنیی کاو حیات اول است رنج جان و فتنه‏ی این احول است‏

(825)

احولیها اندک اندک کم شود چون ز هفصد بگذرد او یم شود

(826)

آتشی کاصلاح آهن یا زر است کی صلاح آبی و سیب تر است‏

(827)

سیب و آبی خامیی دارد خفیف نه چو آهن تابشی خواهد لطیف‏

(828)

لیک آهن را لطیف آن شعله‏هاست کاو جذوب تابش آن اژدهاست‏

(829)

هست آن آهن فقیر سخت کش زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش‏

(830)

حاجب آتش بود بی‏واسطه در دل آتش رود بی‏رابطه‏

(831)

بی‏حجاب آب و فرزندان آب پختگی ز آتش نیابند و خطاب‏

(832)

واسطه دیگی بود یا تابه‏ای همچو پا را در روش پا تابه‏ای‏

(833)

یا مکانی در میان تا آن هوا می‏شود سوزان و می‏آرد بما

(834)

پس فقیر آن است کاو بی‏واسطه ست شعله‏ها را با وجودش رابطه ست‏

(835)

پس دل عالم وی است ایرا که تن می‏رسد از واسطه‏ی این دل به فن‏

(836)

دل نباشد، تن چه داند گفت‏وگو دل نجوید، تن چه داند جستجو

(837)

پس نظرگاه شعاع آن آهن است پس نظرگاه خدا دل نی تن است‏

(838)

باز این دلهای جزوی چون تن است با دل صاحب دلی کاو معدن است‏

(839)

بس مثال و شرح خواهد این کلام لیک ترسم تا نلغزد وهم عام‏

(840)

تا نگردد نیکویی ما بدی اینکه گفتم هم نبد جز بی‏خودی‏

(841)

پای کج را کفش کج بهتر بود مر گدا را دستگه بر در بود

(842)