Masnavi Book 2, Chapter c.21
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
آن غلامک را چو دید اهل ذکا آن دگر را کرد اشارت که بیا
(864)
کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست
(865)
چون بیامد آن دوم در پیش شاه بود او گنده دهان دندان سیاه
(866)
گر چه شه ناخوش شد از گفتار او جستجویی کرد هم ز اسرار او
(867)
گفت با این شکل و این گند دهان دور بنشین لیک آن سو تر مران
(868)
که تو اهل نامه و رقعه بدی نه جلیس و یار و هم بقعه بدی
(869)
تا علاج آن دهان تو کنیم تو حبیب و ما طبیب پر فنیم
(870)
بهر کیکی نو گلیمی سوختن نیست لایق از تو دیده دوختن
(871)
با همه بنشین دو سه دستان بگو تا ببینم صورت عقلت نکو
(872)
آن ذکی را پس فرستاد او به کار سوی حمامی که رو خود را بخار
(873)
وین دگر را گفت خه تو زیرکی صد غلامی در حقیقت نه یکی
(874)
آن نهای که خواجهتاش تو نمود از تو ما را سرد میکرد آن حسود
(875)
گفت او دزد و کژ است و کژنشین حیز و نامرد و چنان است و چنین
(876)
گفت پیوسته بده ست او راست گو راست گویی من ندیده ستم چو او
(877)
راست گویی در نهادش خلقتی است هر چه گوید من نگویم تهمتی است
(878)
کژ ندانم آن نکو اندیش را متهم دارم وجود خویش را
(879)
باشد او در من ببیند عیبها من نبینم در وجود خود شها
(880)
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش کی بدی فارغ خود از اصلاح خویش
(881)
غافلند این خلق از خود ای پدر لاجرم گویند عیب همدگر
(882)
من نبینم روی خود را ای شمن من ببینم روی تو تو روی من
(883)
آن کسی که او ببیند روی خویش نور او از نور خلقان است بیش
(884)
گر بمیرد دید او باقی بود ز انکه دیدش دید خلاقی بود
(885)
نور حسی نبود آن نوری که او روی خود محسوس بیند پیش رو
(886)
گفت اکنون عیبهای او بگو آن چنان که گفت او از عیب تو
(887)
تا بدانم که تو غم خوار منی کدخدای ملکت و کار منی
(888)
گفت ای شه من بگویم عیبهاش گر چه هست او مر مرا خوش خواجهتاش
(889)
عیب او مهر و وفا و مردمی عیب او صدق و ذکا و هم دمی
(890)
کمترین عیبش جوانمردی و داد آن جوانمردی که جان را هم بداد
(891)
صد هزاران جان خدا کرده پدید چه جوانمردی بود کان را ندید
(892)
ور بدیدی کی به جان بخلش بدی بهر یک جان کی چنین غمگین شدی
(893)
بر لب جو بخل آب آن را بود کاو ز جوی آب نابینا بود
(894)
گفت پیغمبر که هر که از یقین داند او پاداش خود در یوم دین
(895)
که یکی را ده عوض میآیدش هر زمان جودی دگرگون زایدش
(896)
جود جمله از عوضها دیدن است پس عوض دیدن ضد ترسیدن است
(897)
بخل نادیدن بود اعواض را شاد دارد دید در خواض را
(898)
پس به عالم هیچ کس نبود بخیل ز انکه کس چیزی نبازد بیبدیل
(899)
پس سخا از چشم آمد نه ز دست دید دارد کار جز بینا نرست
(900)
عیب دیگر این که خود بین نیست او هست او در هستی خود عیب جو
(901)
عیب گوی و عیب جوی خود بده ست با همه نیکو و با خود بد بده ست
(902)
گفت شه جلدی مکن در مدح یار مدح خود در ضمن مدح او میار
(903)
ز انکه من در امتحان آرم و را شرمساری آیدت در ما ورا
(904)