Masnavi Book 2, Chapter c.22
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
گفت نه و الله و بالله العظیم مالک الملک و به رحمان و رحیم
(905)
آن خدایی که فرستاد انبیا نه به حاجت بل به فضل و کبریا
(906)
آن خداوندی که از خاک ذلیل آفرید او شهسواران جلیل
(907)
پاکشان کرد از مزاج خاکیان بگذرانید از تک افلاکیان
(908)
بر گرفت از نار و نور صاف ساخت وانگه او بر جملهی انوار تاخت
(909)
آن سنا برقی که بر ارواح تافت تا که آدم معرفت ز آن نور یافت
(910)
آن کز آدم رست و دست شیث چید پس خلیفهش کرد آدم کان بدید
(911)
نوح از آن گوهر که برخوردار بود در هوای بحر جان دربار بود
(912)
جان ابراهیم از آن انوار زفت بیحذر در شعلههای نار رفت
(913)
چون که اسماعیل در جویش فتاد پیش دشنهی آب دارش سر نهاد
(914)
جان داود از شعاعش گرم شد آهن اندر دست بافش نرم شد
(915)
چون سلیمان بد وصالش را رضیع دیو گشتش بنده فرمان و مطیع
(916)
در قضا یعقوب چون بنهاد سر چشم روشن کرد از بوی پسر
(917)
یوسف مه رو چو دید آن آفتاب شد چنان بیدار در تعبیر خواب
(918)
چون عصا از دست موسی آب خورد ملکت فرعون را یک لقمه کرد
(919)
نردبانش عیسی مریم چو یافت بر فراز گنبد چارم شتافت
(920)
چون محمد یافت آن ملک و نعیم قرص مه را کرد او در دم دو نیم
(921)
چون ابو بکر آیت توفیق شد با چنان شه صاحب و صدیق شد
(922)
چون عمر شیدای آن معشوق شد حق و باطل را چو دل فاروق شد
(923)
چون که عثمان آن عیان را عین گشت نور فایض بود و ذی النورین گشت
(924)
چون ز رویش مرتضی شد در فشان گشت او شیر خدا درمرج جان
(925)
چون جنید از جند او دید آن مدد خود مقاماتش فزون شد از عدد
(926)
بایزید اندر مزیدش راه دید نام قطب العارفین از حق شنید
(927)
چون که کرخی کرخ او را شد حرص شد خلیفهی عشق و ربانی نفس
(928)
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد گشت او سلطان سلطانان داد
(929)
و آن شقیق از شق آن راه شگرف گشت او خورشید رای و تیز طرف
(930)
صد هزاران پادشاهان نهان سر فرازانند ز آن سوی جهان
(931)
نامشان از رشک حق پنهان بماند هر گدایی نامشان را بر نخواند
(932)
حق آن نور و حق نورانیان کاندر آن بحرند همچون ماهیان
(933)
بحر جان و جان بحر ار گویمش نیست لایق نام نو میجویمش
(934)
حق آن آنی که این و آن از اوست مغزها نسبت بدو باشد چو پوست
(935)
که صفات خواجهتاش و یار من هست صد چندان که این گفتار من
(936)
آن چه میدانم ز وصف آن ندیم باورت ناید چه گویم ای کریم
(937)
شاه گفت اکنون از آن خود بگو چند گویی آن این و آن او
(938)
تو چه داری و چه حاصل کردهای از تگ دریا چه در آوردهای
(939)
روز مرگ این حس تو باطل شود نور جان داری که یار دل شود
(940)
در لحد کاین چشم را خاک آگند هستت آن چه گور را روشن کند
(941)
آن زمان که دست و پایت بر درد پر و بالت هست تا جان بر پرد
(942)
آن زمان کاین جان حیوانی نماند جان باقی بایدت بر جا نشاند
(943)
شرط من جا بالحسن نه کردن است این حسن را سوی حضرت بردن است
(944)
جوهری داری ز انسان یا خری این عرضها که فنا شد چون بری
(945)
این عرضهای نماز و روزه را چون که لا یبقی زمانین انتفی
(946)
نقل نتوان کرد مر اعراض را لیک از جوهر برند امراض را
(947)
تا مبدل گشت جوهر زین عرض چون ز پرهیزی که زایل شد مرض
(948)
گشت پرهیز عرض جوهر به جهد شد دهان تلخ از پرهیز شهد
(949)
از زراعت خاکها شد سنبله داروی مو کرد مو را سلسله
(950)
آن نکاح زن عرض بد شد فنا جوهر فرزند حاصل شد ز ما
(951)
جفت کردن اسب و اشتر را عرض جوهر کره بزاییدن غرض
(952)
هست آن بستان نشاندن هم عرض گشت جوهر کشت بستان نک غرض
(953)
هم عرض دان کیمیا بردن بکار جوهری ز آن کیمیا گر شد بیار
(954)
صیقلی کردن عرض باشد شها زین عرض جوهر همیزاید صفا
(955)
پس مگو که من عملها کردهام دخل آن اعراض را بنما مرم
(956)
این صفت کردن عرض باشد خمش سایهی بز را پی قربان مکش
(957)
گفت شاها بیقنوط عقل نیست گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
(958)
پادشاها جز که یاس بنده نیست گر عرض کان رفت باز آینده نیست
(959)
گر نبودی مر عرض را نقل و حشر فعل بودی باطل و اقوال فشر
(960)
این عرضها نقل شد لونی دگر حشر هر فانی بود کونی دگر
(961)
نقل هر چیزی بود هم لایقش لایق گله بود هم سایقش
(962)
وقت محشر هر عرض را صورتی است صورت هر یک عرض را نوبتی است
(963)
بنگر اندر خود نه تو بودی عرض جنبش جفتی و جفتی با غرض
(964)
بنگر اندر خانه و کاشانهها در مهندس بود چون افسانهها
(965)
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش بود موزون صفه و سقف و درش
(966)
از مهندس آن عرض و اندیشهها آلت آورد و ستون از بیشهها
(967)
چیست اصل و مایهی هر پیشهای جز خیال و جز عرض و اندیشهای
(968)
جمله اجزای جهان را بیغرض درنگر حاصل نشد جز از عرض
(969)
اول فکر آخر آمد در عمل بنیت عالم چنان دان در ازل
(970)
میوهها در فکر دل اول بود در عمل ظاهر به آخر میشود
(971)
چون عمل کردی شجر بنشاندی اندر آخر حرف اول خواندی
(972)
گر چه شاخ و برگ و بیخش اول است آن همه از بهر میوه مرسل است
(973)
پس سری که مغز آن افلاک بود اندر آخر خواجهی لولاک بود
(974)
نقل اعراض است این بحث و مقال نقل اعراض است این شیر و شگال
(975)
جمله عالم خود عرض بودند تا اندر این معنی بیامد هل أتی
(976)
این عرضها از چه زاید از صور وین صور هم از چه زاید از فکر
(977)
این جهان یک فکرت است از عقل کل عقل چون شاه است و صورتها رسل
(978)
عالم اول جهان امتحان عالم ثانی جزای این و آن
(979)
چاکرت شاها جنایت میکند آن عرض زنجیر و زندان میشود
(980)
بندهات چون خدمت شایسته کرد آن عرض نه خلعتی شد در نبرد
(981)
این عرض با جوهر آن بیضه است و طیر این از آن و آن از این زاید به سیر
(982)
گفت شاهنشه چنین گیر المراد این عرضهای تو یک جوهر نزاد
(983)
گفت مخفی داشته ست آن را خرد تا بود غیب این جهان نیک و بد
(984)
ز انکه گر پیدا شدی اشکال فکر کافر و مومن نگفتی جز که ذکر
(985)
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این نقش دین و کفر بودی بر جبین
(986)
کی درین عالم بت و بتگر بدی چون کسی را زهرهی تسخر بدی
(987)
پس قیامت بودی این دنیای ما در قیامت کی کند جرم و خطا
(988)
گفت شه پوشید حق پاداش بد لیک از عامه نه از خاصان خود
(989)
گر به دامی افکنم من یک امیر از امیران خفیه دارم نه از وزیر
(990)
حق به من بنمود پس پاداش کار وز صورهای عملها صد هزار
(991)
تو نشانی ده که من دانم تمام ماه را بر من نمیپوشد غمام
(992)
گفت پس از گفت من مقصود چیست چون تو میدانی که آن چه بود چیست
(993)
گفت شه حکمت در اظهار جهان آن که دانسته برون آید عیان
(994)
آن چه میدانست تا پیدا نکرد بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
(995)
یک زمان بیکار نتوانی نشست تا بدی یا نیکیی از تو نجست
(996)
این تقاضاهای کار از بهر آن شد موکل تا شود سرت عیان
(997)
پس کلابهی تن کجا ساکن شود چون سر رشتهی ضمیرش میکشد
(998)
تاسهی تو شد نشان آن کشش بر تو بیکاری بود چون جان کنش
(999)
این جهان و آن جهان زاید ابد هر سبب مادر اثر از وی ولد
(1000)
چون اثر زایید آن هم شد سبب تا بزاید او اثرهای عجب
(1001)
این سببها نسل بر نسل است لیک دیدهای باید منور نیک نیک
(1002)
شاه با او در سخن اینجا رسید یا بدید از وی نشانی یا ندید
(1003)
گر بدید آن شاه جویا دور نیست لیک ما را ذکر آن دستور نیست
(1004)
چون ز گرمابه بیامد آن غلام سوی خویشش خواند آن شاه و همام
(1005)
گفت صحا لک نعیم دایم بس لطیفی و ظریف و خوب رو
(1006)
ای دریغا گر نبودی در تو آن که همیگوید برای تو فلان
(1007)
شاد گشتی هر که رویت دیدهیی دیدنت ملک جهان ارزیدیی
(1008)
گفت رمزی ز آن بگو ای پادشاه کز برای من بگفت آن دین تباه
(1009)
گفت اول وصف دو روییت کرد کاشکارا تو دوایی خفیه درد
(1010)
خبث یارش را چو از شه گوش کرد در زمان دریای خشمش جوش کرد
(1011)
کف بر آورد آن غلام و سرخ گشت تا که موج هجو او از حد گذشت
(1012)
کاو ز اول دم که با من یار بود همچو سگ در قحط بس گه خوار بود
(1013)
چون دمادم کرد هجوش چون جرس دست بر لب زد شهنشاهش که بس
(1014)
گفت دانستم ترا از وی بدان از تو جان گنده ست و از یارت دهان
(1015)
پس نشین ای گنده جان از دور تو تا امیر او باشد و مأمور تو
(1016)
در حدیث آمد که تسبیح از ریا همچو سبزهی گولخن دان ای کیا
(1017)
پس بدان که صورت خوب و نکو با خصال بد نیرزد یک تسو
(1018)
ور بود صورت حقیر و ناپذیر چون بود خلقش نکو در پاش میر
(1019)
صورت ظاهر فنا گردد بدان عالم معنی بماند جاودان
(1020)
چند بازی عشق با نقش سبو بگذر از نقش سبو رو آب جو
(1021)
صورتش دیدی ز معنی غافلی از صدف دری گزین گر عاقلی
(1022)
این صدفهای قوالب در جهان گر چه جمله زندهاند از بحر جان
(1023)
لیک اندر هر صدف نبود گهر چشم بگشا در دل هر یک نگر
(1024)
کان چه دارد وین چه دارد میگزین ز انکه کمیاب است آن در ثمین
(1025)
گر به صورت میروی کوهی به شکل در بزرگی هست صد چندان که لعل
(1026)
هم به صورت دست و پا و پشم تو هست صد چندان که نقش چشم تو
(1027)
لیک پوشیده نباشد بر تو این کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
(1028)
از یک اندیشه که آید در درون صد جهان گردد به یک دم سر نگون
(1029)
جسم سلطان گر به صورت یک بود صد هزاران لشکرش در پی دود
(1030)
باز شکل و صورت شاه صفی هست محکوم یکی فکر خفی
(1031)
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین گشته چون سیلی روانه بر زمین
(1032)
هست آن اندیشه پیش خلق خرد لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
(1033)
پس چو میبینی که از اندیشهای قایم است اندر جهان هر پیشهای
(1034)
خانهها و قصرها و شهرها کوهها و دشتها و نهرها
(1035)
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک زنده از وی همچو کز دریا سمک
(1036)
پس چرا از ابلهی پیش تو کور تن سلیمان است و اندیشه چو مور
(1037)
مینماید پیش چشمت که بزرگ هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
(1038)
عالم اندر چشم تو هول و عظیم ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
(1039)
وز جهان فکرتی ای کم ز خر ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
(1040)
ز انکه نقشی وز خرد بیبهرهای آدمی خو نیستی خر کرهای
(1041)
سایه را تو شخص میبینی ز جهل شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل
(1042)
باش تا روزی که آن فکر و خیال بر گشاید بیحجابی پر و بال
(1043)
کوهها بینی شده چون پشم نرم نیست گشته این زمین سرد و گرم
(1044)
نه سما بینی نه اختر نه وجود جز خدای واحد حی ودود
(1045)
یک فسانه راست آمد یا دروغ تا دهد مر راستیها را فروغ
(1046)