Masnavi Book 2, Chapter c.23
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
پادشاهی بندهای را از کرم بر گزیده بود بر جمله حشم
(1047)
جامگی او وظیفهی چل امیر ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
(1048)
از کمال طالع و اقبال و بخت او ایازی بود و شه محمود وقت
(1049)
روح او با روح شه در اصل خویش پیش از این تن بوده هم پیوند و خویش
(1050)
کار آن دارد که پیش از تن بده ست بگذر از اینها که نو حادث شده ست
(1051)
کار عارف راست کاو نه احول است چشم او بر کشتهای اول است
(1052)
آن چه گندم کاشتندش و آن چه جو چشم او آن جاست روز و شب گرو
(1053)
آنچ آبست است شب جز آن نزاد حیلهها و مکرها باد است باد
(1054)
کی کند دل خوش به حیلتهای گش آن که بیند حیلهی حق بر سرش
(1055)
او درون دام دامی مینهد جان تو نه این جهد نه آن جهد
(1056)
گر بروید ور بریزد صد گیاه عاقبت بر روید آن کشتهی اله
(1057)
کشت نو کارید بر کشت نخست این دوم فانی است و آن اول درست
(1058)
تخم اول کامل و بگزیده است تخم ثانی فاسد و پوسیده است
(1059)
افکن این تدبیر خود را پیش دوست گر چه تدبیرت هم از تدبیر اوست
(1060)
کار آن دارد که حق افراشته ست آخر آن روید که اول کاشته ست
(1061)
هر چه کاری از برای او بکار چون اسیر دوستی ای دوستدار
(1062)
گرد نفس دزد و کار او مپیچ هر چه آن نه کار حق هیچ است هیچ
(1063)
پیش از آن که روز دین پیدا شود نزد مالک دزد شب رسوا شود
(1064)
رخت دزدیده به تدبیر و فنش مانده روز داوری بر گردنش
(1065)
صد هزاران عقل با هم بر جهند تا به غیر دام او دامی نهند
(1066)
دام خود را سختتر یابند و بس کی نماید قوتی با باد خس
(1067)
گر تو گویی فایدهی هستی چه بود در سؤالت فایده هست ای عنود
(1068)
گر ندارد این سؤالت فایده چه شنویم این را عبث بیعایده
(1069)
ور سؤالت را بسی فاییدههاست پس جهان بیفایده آخر چراست
(1070)
ور جهان از یک جهت بیفایده ست از جهتهای دگر پر عایده ست
(1071)
فایدهی تو گر مرا فاییده نیست مر ترا چون فایده ست از وی مه ایست
(1072)
حسن یوسف عالمی را فایده گر چه بر اخوان عبث بد زایده
(1073)
لحن داودی چنان محبوب بود لیک بر محروم بانگ چوب بود
(1074)
آب نیل از آب حیوان بد فزون لیک بر محروم و منکر بود خون
(1075)
هست بر مومن شهیدی زندگی بر منافق مردن است و ژندگی
(1076)
چیست در عالم بگو یک نعمتی که نه محرومند از وی امتی
(1077)
گاو و خر را فایده چه در شکر هست هر جان را یکی قوتی دگر
(1078)
لیک گر آن قوت بر وی عارضی است پس نصیحت کردن او را رایضی است
(1079)
چون کسی کاو از مرض گل داشت دوست گر چه پندارد که آن خود قوت اوست
(1080)
قوت اصلی را فرامش کرده است روی در قوت مرض آورده است
(1081)
نوش را بگذاشته سم خورده است قوت علت همچو چوبش کرده است
(1082)
قوت اصلی بشر نور خداست قوت حیوانی مر او را ناسزاست
(1083)
لیک از علت در این افتاد دل که خورد او روز و شب زین آب و گل
(1084)
روی زرد و پای سست و دل سبک کو غذای و السما ذات الحبک
(1085)
آن غذای خاصگان دولت است خوردن آن بیگلو و آلت است
(1086)
شد غذای آفتاب از نور عرش مر حسود و دیو را از دود فرش
(1087)
در شهیدان یرزقون فرمود حق آن غذا را نه دهان بد نه طبق
(1088)
دل ز هر یاری غذایی میخورد دل ز هر علمی صفایی میبرد
(1089)
صورت هر آدمی چون کاسهای است چشم از معنی او حساسهای است
(1090)
از لقای هر کسی چیزی خوری و ز قران هر قرین چیزی بری
(1091)
چون ستاره با ستاره شد قرین لایق هر دو اثر زاید یقین
(1092)
چون قران مرد و زن زاید بشر وز قران سنگ و آهن شد شرر
(1093)
و ز قران خاک با بارانها میوهها و سبزه و ریحانها
(1094)
و ز قران سبزهها با آدمی دل خوشی و بیغمی و خرمی
(1095)
وز قران خرمی با جان ما میبزاید خوبی و احسان ما
(1096)
قابل خوردن شود اجسام ما چون بر آید از تفرج کام ما
(1097)
سرخ رویی از قران خون بود خون ز خورشید خوش گلگون بود
(1098)
بهترین رنگها سرخی بود و آن ز خورشید است و از وی میرسد
(1099)
هر زمینی کان قرین شد با زحل شوره گشت و کشت را نبود محل
(1100)
قوت اندر فعل آید ز اتفاق چون قران دیو با اهل نفاق
(1101)
این معانی راست از چرخ نهم بیهمه طاق و طرم طاق و طرم
(1102)
خلق را طاق و طرم عاریت است امر را طاق و طرم ماهیت است
(1103)
از پی طاق و طرم خواری کشند بر امید عز در خواری خوشند
(1104)
بر امید عز ده روزهی خدوک گردن خود کردهاند از غم چو دوک
(1105)
چون نمیآیند اینجا که منم کاندر این عز آفتاب روشنم
(1106)
مشرق خورشید برج قیرگون آفتاب ما ز مشرقها برون
(1107)
مشرق او نسبت ذرات او نه بر آمد نه فرو شد ذات او
(1108)
ما که واپس ماند ذرات ویایم در دو عالم آفتابی بیفیایم
(1109)
باز گرد شمس میگردم عجب هم ز فر شمس باشد این سبب
(1110)
شمس باشد بر سببها مطلع هم از او حبل سببها منقطع
(1111)
صد هزاران بار ببریدم امید از که از شمس این شما باور کنید
(1112)
تو مرا باور مکن کز آفتاب صبر دارم من و یا ماهی ز آب
(1113)
ور شوم نومید نومیدی من عین صنع آفتاب است ای حسن
(1114)
عین صنع از نفس صانع چون برد هیچ هست از غیر هستی چون چرد
(1115)
جمله هستیها از این روضه چرند گر براق و تازیان ور خود خرند
(1116)
و انکه گردشها از آن دریا ندید هر دم آرد رو به صحرایی جدید
(1117)
او ز بحر عذب آب شور خورد تا که آب شور او را کور کرد
(1118)
بحر میگوید به دست راست خور ز آب من ای کور تا یابی بصر
(1119)
هست دست راست اینجا ظن راست کاو بداند نیک و بد را کز کجاست
(1120)
نیزه گردانی است ای نیزه که تو راست میگردی گهی گاهی دو تو
(1121)
ما ز عشق شمس دین بیناخنیم ور نه ما آن کور را بینا کنیم
(1122)
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود داروش کن کوری چشم حسود
(1123)
توتیای کبریای تیز فعل داروی ظلمت کش استیز فعل
(1124)
آن که گر بر چشم اعمی بر زند ظلمت صد ساله را زو بر کند
(1125)
جمله کوران را دوا کن جز حسود کز حسودی بر تو میآرد جحود
(1126)
مر حسودت را اگر چه آن منم جان مده تا همچنین جان میکنم
(1127)
آن که او باشد حسود آفتاب و انکه میرنجد ز بود آفتاب
(1128)
اینت درد بیدوا کاو راست آه اینت افتاده ابد در قعر چاه
(1129)
نفی خورشید ازل بایست او کی بر آید این مراد او بگو
(1130)