Masnavi Book 2, Chapter c.24
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
باز آن باشد که باز آید به شاه باز کور است آن که شد گم کرده راه
(1131)
راه را گم کرد و در ویران فتاد باز در ویران بر جغدان فتاد
(1132)
او همه نور است از نور رضا لیک کورش کرد سرهنگ قضا
(1133)
خاک در چشمش زد و از راه برد در میان جغد و ویرانش سپرد
(1134)
بر سری جغدانش بر سر میزنند پر و بال نازنینش میکنند
(1135)
ولوله افتاد در جغدان که ها باز آمد تا بگیرد جای ما
(1136)
چون سگان کوی پر خشم و مهیب اندر افتادند در دلق غریب
(1137)
باز گوید من چه در خوردم به جغد صد چنین ویران فدا کردم به جغد
(1138)
من نخواهم بود اینجا میروم سوی شاهنشاه راجع میشوم
(1139)
خویشتن مکشید ای جغدان که من نه مقیمم میروم سوی وطن
(1140)
این خراب آباد در چشم شماست ور نه ما را ساعد شه باز جاست
(1141)
جغد گفتا باز حیلت میکند تا ز خان و مان شما را بر کند
(1142)
خانههای ما بگیرد او به مکر بر کند ما را به سالوسی ز وکر
(1143)
مینماید سیری این حیلت پرست و الله از جملهی حریصان بدتر است
(1144)
او خورد از حرص طین را همچو دبس دنبه مسپارید ای یاران به خرس
(1145)
لاف از شه میزند وز دست شاه تا برد او ما سلیمان را ز راه
(1146)
خود چه جنس شاه باشد مرغکی مشنوش گر عقل داری اندکی
(1147)
جنس شاه است او و یا جنس وزیر هیچ باشد لایق لوزینه سیر
(1148)
آن چه میگوید ز مکر و فعل و فن هست سلطان با حشم جویای من
(1149)
اینت مالیخولیای ناپذیر اینت لاف خام و دام گول گیر
(1150)
هر که این باور کند از ابلهی است مرغک لاغر چه در خورد شهی است
(1151)
کمترین جغد ار زند بر مغز او مر و را یاریگری از شاه کو
(1152)
گفت باز ار یک پر من بشکند بیخ جغدستان شهنشه بر کند
(1153)
جغد چه بود خود اگر بازی مرا دل برنجاند کند با من جفا
(1154)
شه کند توده به هر شیب و فراز صد هزاران خرمن از سرهای باز
(1155)
پاسبان من عنایات وی است هر کجا که من روم شه در پی است
(1156)
در دل سلطان خیال من مقیم بیخیال من دل سلطان سقیم
(1157)
چون بپراند مرا شه در روش میپرم بر اوج دل چون پرتوش
(1158)
همچو ماه و آفتابی میپرم پردههای آسمانها میدرم
(1159)
روشنی عقلها از فکرتم انفطار آسمان از فطرتم
(1160)
بازم و حیران شود در من هما جغد که بود تا بداند سر ما
(1161)
شه برای من ز زندان یاد کرد صد هزاران بسته را آزاد کرد
(1162)
یک دمم با جغدها دمساز کرد از دم من جغدها را باز کرد
(1163)
ای خنک جغدی که در پرواز من فهم کرد از نیک بختی راز من
(1164)
در من آویزید تا نازان شوید گر چه جغدانید شهبازان شوید
(1165)
آن که باشد با چنان شاهی حبیب هر کجا افتد چرا باشد غریب
(1166)
هر که باشد شاه دردش را دوا گر چو نی نالد نباشد بینوا
(1167)
مالک ملکم نیم من طبل خوار طبل بازم میزند شه از کنار
(1168)
طبل باز من ندای ارجعی حق گواه من به رغم مدعی
(1169)
من نیم جنس شهنشه دور از او لیک دارم در تجلی نور از او
(1170)
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات
(1171)
باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمده ست آخر مدام
(1172)
جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا
(1173)
چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسب او گردم چو گرد
(1174)
خاک شد جان و نشانیهای او هست بر خاکش نشان پای او
(1175)
خاک پایش شو برای این نشان تا شوی تاج سر گردن کشان
(1176)
تا که نفریبد شما را شکل من نقل من نوشید پیش از نقل من
(1177)
ای بسا کس را که صورت راه زد قصد صورت کرد و بر الله زد
(1178)
آخر این جان با بدن پیوسته است هیچ این جان با بدن مانند هست
(1179)
تاب نور چشم با پیه است جفت نور دل در قطرهی خونی نهفت
(1180)
شادی اندر گرده و غم در جگر عقل چون شمعی درون مغز سر
(1181)
این تعلقها نه بیکیف است و چون عقلها در دانش چونی زبون
(1182)
جان کل با جان جزو آسیب کرد جان از او دری ستد در جیب کرد
(1183)
همچو مریم جان از آن آسیب جیب حامله شد از مسیح دل فریب
(1184)
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است آن مسیحی کز مساحت برتر است
(1185)
پس ز جان جان چو حامل گشت جان از چنین جانی شود حامل جهان
(1186)
پس جهان زاید جهان دیگری این حشر را وا نماید محشری
(1187)
تا قیامت گر بگویم بشمرم من ز شرح این قیامت قاصرم
(1188)
این سخنها خود به معنی یا ربی است حرفها دام دم شیرین لبی است
(1189)
چون کند تقصیر پس چون تن زند چون که لبیکش به یا رب میرسد
(1190)
هست لبیکی که نتوانی شنید لیک سر تا پای بتوانی چشید
(1191)