Masnavi Book 2, Chapter c.37

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی کان نمی‏آید به گفت‏

(1772)

بر دل موسی سخنها ریختند دیدن و گفتن به هم آمیختند

(1773)

چند بی‏خود گشت و چند آمد به خود چند پرید از ازل سوی ابد

(1774)

بعد از این گر شرح گویم ابلهی است ز انکه شرح این ورای آگهی است‏

(1775)

ور بگویم عقلها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند

(1776)

چون که موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید

(1777)

بر نشان پای آن سر گشته راند گرد از پرده‏ی بیابان بر فشاند

(1778)

گام پای مردم شوریده خود هم ز گام دیگران پیدا بود

(1779)

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته بر وریب‏

(1780)

گاه چون موجی بر افرازان علم گاه چون ماهی روانه بر شکم‏

(1781)

گاه بر خاکی نبشته حال خود همچو رمالی که رملی بر زند

(1782)

عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید

(1783)

هیچ آدابی و ترتیبی مجو هر چه می‏خواهد دل تنگت بگو

(1784)

کفر تو دین است و دینت نور جان ایمنی و ز تو جهانی در امان‏

(1785)

ای معاف یفعل الله ما یشاء بی‏محابا رو زبان را بر گشا

(1786)

گفت ای موسی از آن بگذشته‏ام من کنون در خون دل آغشته‏ام‏

(1787)

من ز سدره‏ی منتهی بگذشته‏ام صد هزاران ساله ز آن سو رفته‏ام‏

(1788)

تازیانه بر زدی اسبم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت‏

(1789)

محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد

(1790)

حال من اکنون برون از گفتن است این چه می‏گویم نه احوال من است‏

(1791)

نقش می‏بینی که در آیینه‏ای است نقش تست آن نقش آن آیینه نیست‏

(1792)

دم که مرد نایی اندر نای کرد در خور نای است نه در خورد مرد

(1793)

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس‏

(1794)

حمد تو نسبت بدان گر بهتر است لیک آن نسبت به حق هم ابتر است‏

(1795)

چند گویی چون غطا برداشتند کاین نبوده ست آن که می‏پنداشتند

(1796)

این قبول ذکر تو از رحمت است چون نماز مستحاضه رخصت است‏

(1797)

با نماز او بیالوده ست خون ذکر تو آلوده‏ی تشبیه و چون‏

(1798)

خون پلید است و به آبی می‏رود لیک باطن را نجاستها بود

(1799)

کان به غیر آب لطف کردگار کم نگردد از درون مرد کار

(1800)

در سجودت کاش رو گردانی‏ای معنی سبحان ربی دانی‏ای‏

(1801)

کای سجودم چون وجودم ناسزا مر بدی را تو نکویی ده جزا

(1802)

این زمین از حلم حق دارد اثر تا نجاست برد و گلها داد بر

(1803)

تا بپوشد او پلیدیهای ما در عوض بر روید از وی غنچه‏ها

(1804)

پس چو کافر دید کاو در داد و جود کمتر و بی‏مایه تر از خاک بود

(1805)

از وجود او گل و میوه نرست جز فساد جمله پاکیها نجست‏

(1806)

گفت واپس رفته‏ام من در ذهاب حسرتا یا لیتنی کنت تراب‏

(1807)

کاش از خاکی سفر نگزیدمی همچو خاکی دانه‏ای می‏چیدمی‏

(1808)

چون سفر کردم مرا راه آزمود زین سفر کردن ره آوردم چه بود

(1809)

ز آن همه میلش سوی خاک است کاو در سفر سودی نبیند پیش رو

(1810)

روی واپس کردنش آن حرص و آز روی در ره کردنش صدق و نیاز

(1811)

هر گیا را کش بود میل علا در مزید است و حیات و در نما

(1812)

چون که گردانید سر سوی زمین در کمی و خشکی و نقص و غبین‏

(1813)

میل روحت چون سوی بالا بود در تزاید مرجعت آن جا بود

(1814)

ور نگون ساری سرت سوی زمین آفلی حق لا یحب الآفلین‏

(1815)