Masnavi Book 2, Chapter c.5
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
صوفیی میگشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق
(156)
یک بهیمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با یاران نشست
(157)
پس مراقب گشت با یاران خویش دفتری باشد حضور یار بیش
(158)
دفتر صوفی سواد حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست
(159)
زاد دانشمند آثار قلم زاد صوفی چیست آثار قدم
(160)
همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید بر آثار شد
(161)
چند گاهش گام آهو در خور است بعد از آن خود ناف آهو رهبر است
(162)
چون که شکر گام کرد و ره برید لاجرم ز آن گام در کامی رسید
(163)
رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صد منزل گام و طواف
(164)
آن دلی کاو مطلع مهتابهاست بهر عارف فتحت ابوابهاست
(165)
با تو دیوار است و با ایشان در است با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
(166)
آن چه تو در آینه بینی عیان پیر اندر خشت بیند بیش از آن
(167)
پیر ایشاناند کاین عالم نبود جان ایشان بود در دریای جود
(168)
پیش از این تن عمرها بگذاشتند پیشتر از کشت بر برداشتند
(169)
پیشتر از نقش جان پذرفتهاند پیشتر از بحر درها سفتهاند
(170)
مشورت میرفت در ایجاد خلق جانشان در بحر قدرت تا به حلق
(171)
چون ملایک مانع آن میشدند بر ملایک خفیه خنبک میزدند
(172)
مطلع بر نقش هر که هست شد پیش از آن کاین نفس کل پا بست شد
(173)
پیشتر ز افلاک کیوان دیدهاند پیشتر از دانهها نان دیدهاند
(174)
بیدماغ و دل پر از فکرت بدند بیسپاه و جنگ بر نصرت زدند
(175)
آن عیان نسبت به ایشان فکرت است ور نه خود نسبت به دوران رویت است
(176)
فکرت از ماضی و مستقبل بود چون از این دو رست مشکل حل شود
(177)
روح از انگور می را دیده است روح از معدوم شی را دیده است
(178)
دیده چون بیکیف هر با کیف را دیده پیش از کان صحیح و زیف را
(179)
پیشتر از خلقت انگورها خورده میها و نموده شورها
(180)
در تموز گرم میبینند دی در شعاع شمس میبینند فی
(181)
در دل انگور می را دیدهاند در فنای محض شی را دیدهاند
(182)
آسمان در دور ایشان جرعه نوش آفتاب از جودشان زربفتپوش
(183)
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار هم یکی باشند و هم ششصد هزار
(184)
بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان
(185)
مفترق شد آفتاب جانها در درون روزن ابدان ما
(186)
چون نظر در قرص داری خود یکی است و آن که شد محجوب ابدان در شکی است
(187)
تفرقه در روح حیوانی بود نفس واحد روح انسانی بود
(188)
چون که حق رش علیهم نوره مفترق هرگز نگردد نور او
(189)
یک زمان بگذار ای همره ملال تا بگویم وصف خالی ز آن جمال
(190)
در بیان ناید جمال حال او هر دو عالم چیست عکس خال او
(191)
چون که من از خال خوبش دم زنم نطق میخواهد که بشکافد تنم
(192)
همچو موری اندر این خرمن خوشم تا فزون از خویش باری میکشم
(193)